چه خواهد شد
چه خواهد شد
پارت ۴۰
..بهش نگاه کردم و خواستم دستمو بکشم که منو کشید سمت خودش ....
روی تخت افتادم و ایلیا کنارم با فاصله دراز کشید و روم پتو انداخت...
چشاشو بست....
ایلیا :همینجا بخواب....شب بخیر
سری از جام بلند شد ....
ملینا : چیزی خورده تو سرت؟ شب بخیر
از اتاق رفتم بیرون و روی مبل خوابیدم.....
*چند ماه بعد*
ایلیا سر کار بود و بخاطر همین تصمیم گرفتم برم حموم....چون وقتی اون هست نمیتونم برم....بی حنبش دیگه چیکارشم کنم....
حمکم تو اتاق بود بخاطر همین در اتاقو بستم...
آبو باز کردم لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش....
*نیم ساعت بعد*
حولمو پوشیدم و با خیال راحت اومدم بیرون از حموم ...
داشتم درو پشت سرم میبستم که یهو دیدم ایلیا رو تخت نشسته....
ملینا : برو بیروننننن
ایلیا : عا عا ....
از جاش پاش شد و اومد نزدیکم....
ملینا : میگم برو بیرون میخوام لباس بپوشم ....
نزدیک تر شد..
من هی عقب عقب میرفتم که ازش دور بمونم....که یهو خوردم به دیوار....
اونم صبر نکرد و همچنان نزدیک تر میومد....
فقط یه قدم بینمون فاصله بود....منو بین دستش و دیوار زندونی کرد و بهم نزدیک تر شد....فقط ۳ ثانت صورتامون از هم فاصله داشت..
ملینا : ایلیا.....
ترسیده بودم ... پاهام سست شده بود و نمیتونستم حرف بزنم که...
و اینگونه ......یو ها ها ها....حمایت کنین گشنگام
پارت ۴۰
..بهش نگاه کردم و خواستم دستمو بکشم که منو کشید سمت خودش ....
روی تخت افتادم و ایلیا کنارم با فاصله دراز کشید و روم پتو انداخت...
چشاشو بست....
ایلیا :همینجا بخواب....شب بخیر
سری از جام بلند شد ....
ملینا : چیزی خورده تو سرت؟ شب بخیر
از اتاق رفتم بیرون و روی مبل خوابیدم.....
*چند ماه بعد*
ایلیا سر کار بود و بخاطر همین تصمیم گرفتم برم حموم....چون وقتی اون هست نمیتونم برم....بی حنبش دیگه چیکارشم کنم....
حمکم تو اتاق بود بخاطر همین در اتاقو بستم...
آبو باز کردم لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش....
*نیم ساعت بعد*
حولمو پوشیدم و با خیال راحت اومدم بیرون از حموم ...
داشتم درو پشت سرم میبستم که یهو دیدم ایلیا رو تخت نشسته....
ملینا : برو بیروننننن
ایلیا : عا عا ....
از جاش پاش شد و اومد نزدیکم....
ملینا : میگم برو بیرون میخوام لباس بپوشم ....
نزدیک تر شد..
من هی عقب عقب میرفتم که ازش دور بمونم....که یهو خوردم به دیوار....
اونم صبر نکرد و همچنان نزدیک تر میومد....
فقط یه قدم بینمون فاصله بود....منو بین دستش و دیوار زندونی کرد و بهم نزدیک تر شد....فقط ۳ ثانت صورتامون از هم فاصله داشت..
ملینا : ایلیا.....
ترسیده بودم ... پاهام سست شده بود و نمیتونستم حرف بزنم که...
و اینگونه ......یو ها ها ها....حمایت کنین گشنگام
۴.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.