فصل دوم پارت 7
شرط پارت بعد 20 تا لایک ♥️
+آره ولی خب نمی تونم بزارم ته ته دست اونا بمونه نه نمیشه از اولشم کار اشتباهی کردم میرم و نجاتش میدم اون همسرمه نمی تونم بزارم دستی دستی اعدامش کنن..... زیر شکممو گرفتم و شروع به دویدن کردم می دونستم بده ولی خب باید میرفتم نجاتش. می دادم رسیدم به در ورودی قصر و خودمو به نگهبان ها معرفی کردم.... البته با نو هان و جیمین خیلی سعی کردن جلومو بگیرن ولی خب نتونستن
+من پرنسس یه وو هستم یه امپراطورتون بگین که اومدم ببینمشون... نگهبان ها وقتی خودمو معرفی کردم تعجب کردن و سریع رفتن داخل که خبر بدن
(یکی از نگهبان ها) نفس نفس زدن *امپراطوررررررررررررررررر...... امپراطوررررررررررررررررر بلاخره همون کسی ... همون.. شاهزاده اومدن
کوک: با عجله رفتم بیرون و اونو بیرون دیدم تهیونگ درست می می گفت و اون باردار بود.... معشوقه فراری بلاخره رخ نمایی کرد به به از این طرفا
+ازم چی می خوای که داری این بلا رو سرمون میاری پدرم بس نبود؟ حالا هم
کوک: با چشمای پر اشکش دستاشو های تکون می دادن و داشت باهام حرف میزد
+ چرا ته رو گرفتی؟ خواهش می کنم اونو آزاد کن به اون کاری نداشته باش مگه منو نمی خواستی؟ الانم اینجام لطفا التماست می کنم ته رو آزاد کنی
کوک : آروم رفتم جلو و دستاشو گرفتم که به خورده آروم بگیره و گفتم.... ته؟
+آره همسرم تهیونگ!
کوک: اون موقع که اینو گفت کارد میزدی خونم در نمیشد زبونم رو توی لپام چرخوندمو با صدای عصبی ای گفتم..... عاه تو که می دونی من تو رو مال خودم کردم راستی این کوچولوی بابا چن ماهشه؟..... و آروم دستمو روی شکمش گذاشتمو با حالت تهاجمی دستمو کنار نزد
+مال تو بودم ولی نه تا زمانی که بهم دروغ گفتی و پدرمو کشتی این بچه پدری مثل تو نمی خواد.... بعد از تموم حرفام یه سیلی بهش زدم که افرادش اومدن دستما بستن
کوک: تهیونگ که میگفت این بچه بچه خودشه!
+اوه تازه فهمیده بودم چه گندی زدم و لعنتی بر خودم فرستادم که کار خودمو ساخته بودم قشنگ که یکی افرادش اومدو گفت..
ببخشید شرطی شد 🚶♀️♥️♥️♥️♥️♥️
+آره ولی خب نمی تونم بزارم ته ته دست اونا بمونه نه نمیشه از اولشم کار اشتباهی کردم میرم و نجاتش میدم اون همسرمه نمی تونم بزارم دستی دستی اعدامش کنن..... زیر شکممو گرفتم و شروع به دویدن کردم می دونستم بده ولی خب باید میرفتم نجاتش. می دادم رسیدم به در ورودی قصر و خودمو به نگهبان ها معرفی کردم.... البته با نو هان و جیمین خیلی سعی کردن جلومو بگیرن ولی خب نتونستن
+من پرنسس یه وو هستم یه امپراطورتون بگین که اومدم ببینمشون... نگهبان ها وقتی خودمو معرفی کردم تعجب کردن و سریع رفتن داخل که خبر بدن
(یکی از نگهبان ها) نفس نفس زدن *امپراطوررررررررررررررررر...... امپراطوررررررررررررررررر بلاخره همون کسی ... همون.. شاهزاده اومدن
کوک: با عجله رفتم بیرون و اونو بیرون دیدم تهیونگ درست می می گفت و اون باردار بود.... معشوقه فراری بلاخره رخ نمایی کرد به به از این طرفا
+ازم چی می خوای که داری این بلا رو سرمون میاری پدرم بس نبود؟ حالا هم
کوک: با چشمای پر اشکش دستاشو های تکون می دادن و داشت باهام حرف میزد
+ چرا ته رو گرفتی؟ خواهش می کنم اونو آزاد کن به اون کاری نداشته باش مگه منو نمی خواستی؟ الانم اینجام لطفا التماست می کنم ته رو آزاد کنی
کوک : آروم رفتم جلو و دستاشو گرفتم که به خورده آروم بگیره و گفتم.... ته؟
+آره همسرم تهیونگ!
کوک: اون موقع که اینو گفت کارد میزدی خونم در نمیشد زبونم رو توی لپام چرخوندمو با صدای عصبی ای گفتم..... عاه تو که می دونی من تو رو مال خودم کردم راستی این کوچولوی بابا چن ماهشه؟..... و آروم دستمو روی شکمش گذاشتمو با حالت تهاجمی دستمو کنار نزد
+مال تو بودم ولی نه تا زمانی که بهم دروغ گفتی و پدرمو کشتی این بچه پدری مثل تو نمی خواد.... بعد از تموم حرفام یه سیلی بهش زدم که افرادش اومدن دستما بستن
کوک: تهیونگ که میگفت این بچه بچه خودشه!
+اوه تازه فهمیده بودم چه گندی زدم و لعنتی بر خودم فرستادم که کار خودمو ساخته بودم قشنگ که یکی افرادش اومدو گفت..
ببخشید شرطی شد 🚶♀️♥️♥️♥️♥️♥️
۲۲.۰k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.