Extraordinary 21
ویو_راوی: ریکی رفت خونه لباساشو عوض کرد و رفت توی تخت و زبر پتو شروع به گریه کردن اونقدر گریه کرد که تمام بالش خیس شد از روی تخت میشد قابلمه ای که ا/ت توش سوپ مخصوص خودشو درست کرده بود رو دید که هنوز روی گاز بود ولی زیرش خاموش بود تنهایی دلشت اذیتش میکرد پس تلاش کرد بالش ا/ت رو بقل کنه و تصور کنه اون ا/ت عه
ریکی : چاگیا~~~~شبت بخیر~~~~خوابای خوب ببینی~~~~
زد زیر گریه**
ریکی : ی یونگی اذیتت کرد نه ؟ ق قول میدم ی ینی قسم میخورم د دیگه همچین اتفاقی نیوفته ......
ویو_ریکی : به قدری گریه کردم که خوابم برد صبح ولی بیدار شدم تخت رو جمع کردم و بدون صبونه خوردن فقط رفتم بیرون و از خونه تا رودخونه هان که تغریبا باهم ۳۰ دقیقه فاصله داشتن دوییدم حدسم درست بود طبق معمول با اینکه سر صبح بود وافل فروشی مورد علاقه ا/ت باز بود رفتم از اونجا یه وافل گرفتم و نشستم روی یکی از نیمکت های کنار رودخونه منتظر بودم یه معجزه اتفاق بیوفته و ا/ت یهو حالش خوب بشه داشتم برای خودم فکر میکردم که یهو یه چیز خیلی سرد خورد به پشت گردنم از جام پریدم پشتمو نگا کردم اون تهیون بود که خیلی یهویی با دوتا زیر توت فرنگی پاشده بود اومده بود اونجا شک ندارم که صاحب وافل فروشی بهش زنگ زده بود آخه هم من هم اون از اونجا برای ا/ت وافل میخریدیم که یهو سگ اخلاق نشه نشستیم و باهم حرف زدیم و وافل خوردیم تقریبا میشه گفت همونجوری که حرف میزدیم احساس تنهایی که داشت از دیشب اذیتم میکرد و اون بغضی که داشت خفم میکرد از بین رفت
تهیون : ریکیا من باورم نمیشه تو انقد یهو از ا/ت خوشت بیاد شما دوتا دشمن بودین
ریکی : هیونگ من از اول عاشق ا/ت بودم ولی اون منو دوست نداشت برای همین اذیتش میکردم که بتونم بهش نزدیک شم
تهیون : واووو تو خیلی باهوشی
ریکی : شاید به شما رفتم هیونگ
ویو_راوی: بله بله و همینجوری نمک ریختنای تهیون و ریکی ادامه داشت بعد تصمیم گرفتن برن بیمارستان پیش بومگیو و ا/ت و برای اونا هم وافل ببرن اگر همینجوری هی سهم ا/ت هم بزارن براش قشنگ تا وقتی که من در نظر دارم به هوش بیاد یه کوه غذا درست میشه ینی خدا بده برکت خب داشتم میفرمودیدم بله و اینا رفتن پیش بومگیو که دیدن روی صندلی رو به روی اتاق ا/ت که برای همراه بیمار بود خوابش برده و پرستار داره به ا/ت دارو تزریق میکنه
تهیون : چوی بومگیو بومگیو گیو هوی حیووننن
بیدار شد**
بومگیو : ب بله چیشده؟
تهیون : ا/ت رو دزدیدن
بومگیو : چییییی
تهیون : نه اینو گفتم خواب از سرت بپره
ریکی : هیونگ خوبی؟ بنظر خسته میای میخای بری خونه؟ من جات اینجا میمونم
بومگیو : ن نه من خوبم فقط ساعت ۴ اینا خوابم برد همین
ریکی : پاشو پاشو داری میمیری زیر چشات گود افتاده برو خونه بخواب من اینجا میمونم
بومگیو : واقعا خدا عمرت بده ریکی
تهیون : همون جوری که دیروز فرمودیم شما یک عقاب پیری شاید مث عقاب حواست باشه ولی پیر شدی
ویو_ریکی : بومگیو هیونگ رفت بعدشم خونه تهیون هیونگ رفت که یکم راه بره منم نشستم منتظر ا/ت یکم نشستم بعد از پشت پنجره نگاش کردم و دوباره نشستم داشتم در و دیوارو نگا میکردم که پرستار بهم گفت برم تا داروخونه و برای ا/ت چسب زخم سایز بزرگ و بتادین بگیرم
پارت های بعدی ایشالا هر وقت حوصله کنم
ریکی : چاگیا~~~~شبت بخیر~~~~خوابای خوب ببینی~~~~
زد زیر گریه**
ریکی : ی یونگی اذیتت کرد نه ؟ ق قول میدم ی ینی قسم میخورم د دیگه همچین اتفاقی نیوفته ......
ویو_ریکی : به قدری گریه کردم که خوابم برد صبح ولی بیدار شدم تخت رو جمع کردم و بدون صبونه خوردن فقط رفتم بیرون و از خونه تا رودخونه هان که تغریبا باهم ۳۰ دقیقه فاصله داشتن دوییدم حدسم درست بود طبق معمول با اینکه سر صبح بود وافل فروشی مورد علاقه ا/ت باز بود رفتم از اونجا یه وافل گرفتم و نشستم روی یکی از نیمکت های کنار رودخونه منتظر بودم یه معجزه اتفاق بیوفته و ا/ت یهو حالش خوب بشه داشتم برای خودم فکر میکردم که یهو یه چیز خیلی سرد خورد به پشت گردنم از جام پریدم پشتمو نگا کردم اون تهیون بود که خیلی یهویی با دوتا زیر توت فرنگی پاشده بود اومده بود اونجا شک ندارم که صاحب وافل فروشی بهش زنگ زده بود آخه هم من هم اون از اونجا برای ا/ت وافل میخریدیم که یهو سگ اخلاق نشه نشستیم و باهم حرف زدیم و وافل خوردیم تقریبا میشه گفت همونجوری که حرف میزدیم احساس تنهایی که داشت از دیشب اذیتم میکرد و اون بغضی که داشت خفم میکرد از بین رفت
تهیون : ریکیا من باورم نمیشه تو انقد یهو از ا/ت خوشت بیاد شما دوتا دشمن بودین
ریکی : هیونگ من از اول عاشق ا/ت بودم ولی اون منو دوست نداشت برای همین اذیتش میکردم که بتونم بهش نزدیک شم
تهیون : واووو تو خیلی باهوشی
ریکی : شاید به شما رفتم هیونگ
ویو_راوی: بله بله و همینجوری نمک ریختنای تهیون و ریکی ادامه داشت بعد تصمیم گرفتن برن بیمارستان پیش بومگیو و ا/ت و برای اونا هم وافل ببرن اگر همینجوری هی سهم ا/ت هم بزارن براش قشنگ تا وقتی که من در نظر دارم به هوش بیاد یه کوه غذا درست میشه ینی خدا بده برکت خب داشتم میفرمودیدم بله و اینا رفتن پیش بومگیو که دیدن روی صندلی رو به روی اتاق ا/ت که برای همراه بیمار بود خوابش برده و پرستار داره به ا/ت دارو تزریق میکنه
تهیون : چوی بومگیو بومگیو گیو هوی حیووننن
بیدار شد**
بومگیو : ب بله چیشده؟
تهیون : ا/ت رو دزدیدن
بومگیو : چییییی
تهیون : نه اینو گفتم خواب از سرت بپره
ریکی : هیونگ خوبی؟ بنظر خسته میای میخای بری خونه؟ من جات اینجا میمونم
بومگیو : ن نه من خوبم فقط ساعت ۴ اینا خوابم برد همین
ریکی : پاشو پاشو داری میمیری زیر چشات گود افتاده برو خونه بخواب من اینجا میمونم
بومگیو : واقعا خدا عمرت بده ریکی
تهیون : همون جوری که دیروز فرمودیم شما یک عقاب پیری شاید مث عقاب حواست باشه ولی پیر شدی
ویو_ریکی : بومگیو هیونگ رفت بعدشم خونه تهیون هیونگ رفت که یکم راه بره منم نشستم منتظر ا/ت یکم نشستم بعد از پشت پنجره نگاش کردم و دوباره نشستم داشتم در و دیوارو نگا میکردم که پرستار بهم گفت برم تا داروخونه و برای ا/ت چسب زخم سایز بزرگ و بتادین بگیرم
پارت های بعدی ایشالا هر وقت حوصله کنم
۶.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.