تک پارتی
دوست دختر من یه ایدله
با لبخند و چشم های بر از ذوق و افتخار به استیج نگاه میکرد. بعد از تلاش ها شبانه روزی دخترش، بلاخره رسیده بود به جایی که تعلق داره و لیاقتش رو داره. با لبخندی که تا بناگوشش بود به دوست دخترش، که تمام جهانش بود، نگاه میکرد. با حنجره ایی که انگار، خود خدا بوسیده بود و آهنگ هایی که نتیجه تلاش خودش بودن، مشغول اجرا کردن موزیک هاش بود.
بعد از تموم کردن اجراش شروع به رفتن بک استیج کرد بعد از عوض کردن لباس هاش، به دوست پسرش به ماشین بپیونده.
بعد از رسیدن به بک استیج ، سایه های ریزی روی دیوار توجهش رو جلب کرد، سعی کرد بی اهمیت باشه و به رختکن رفت تا لباسش رو بپوشه، بعد از عوض کردن لباس هاش و بیرون اومدن از رختکن، اولی چیزی که حس کرد، سوزش شدیدی توی پا و قفسه سینش بر اثر گلوله بود. آخرین کاری که در توانش بود انجام بده، برداشتن گوشی و زنگ زدن به دوست پسرش بود.
(یک ماه بعد)
جلوی تلویزیون نشسته بودی، چند ماه بود، نرفته بود کمپانی و در حال استراحت کردن بودی، هم پات و هم قفسه سینت پانسمان شده بود و توان انجام انقدر کاری رو نداشتی، گربه سفید رنگت رو روی پای سالمت گذاشتی و مشغول نوازش سرش شدی، که باعث یک بوسه کوچیک روی سرت و حلقه شدن دست های دوست پسرت دور شونه هات بود
_:گفتم خطرناکه...نگفتم؟
+:نامجونا...میتونم قسم بخورم توی این یک ماه بیشترین جمله ایی که بهم گفتی همینه...
بوسه آرومی روی شاه رگ دستش گذاشتی که باعث شد محکم تر بغلت کنه.
_:بهترین شب زندگیم تبدیل شد به بدترین شب زندگیم...دختر...میدونی اون شب چقدر....
اجازه ای برای این که بیشتر حرف بزنه ندادی و آروم بوسه ای روی گردنش گذاشتی به مواجه شد با برداشتن گربه ازپات و گذاشتن سرش، روی پاهات
___________________________
سلاممم! چطورید؟ خوش میگذره با مدرسه؟
نبودم چند وقت...ببخشید!
با لبخند و چشم های بر از ذوق و افتخار به استیج نگاه میکرد. بعد از تلاش ها شبانه روزی دخترش، بلاخره رسیده بود به جایی که تعلق داره و لیاقتش رو داره. با لبخندی که تا بناگوشش بود به دوست دخترش، که تمام جهانش بود، نگاه میکرد. با حنجره ایی که انگار، خود خدا بوسیده بود و آهنگ هایی که نتیجه تلاش خودش بودن، مشغول اجرا کردن موزیک هاش بود.
بعد از تموم کردن اجراش شروع به رفتن بک استیج کرد بعد از عوض کردن لباس هاش، به دوست پسرش به ماشین بپیونده.
بعد از رسیدن به بک استیج ، سایه های ریزی روی دیوار توجهش رو جلب کرد، سعی کرد بی اهمیت باشه و به رختکن رفت تا لباسش رو بپوشه، بعد از عوض کردن لباس هاش و بیرون اومدن از رختکن، اولی چیزی که حس کرد، سوزش شدیدی توی پا و قفسه سینش بر اثر گلوله بود. آخرین کاری که در توانش بود انجام بده، برداشتن گوشی و زنگ زدن به دوست پسرش بود.
(یک ماه بعد)
جلوی تلویزیون نشسته بودی، چند ماه بود، نرفته بود کمپانی و در حال استراحت کردن بودی، هم پات و هم قفسه سینت پانسمان شده بود و توان انجام انقدر کاری رو نداشتی، گربه سفید رنگت رو روی پای سالمت گذاشتی و مشغول نوازش سرش شدی، که باعث یک بوسه کوچیک روی سرت و حلقه شدن دست های دوست پسرت دور شونه هات بود
_:گفتم خطرناکه...نگفتم؟
+:نامجونا...میتونم قسم بخورم توی این یک ماه بیشترین جمله ایی که بهم گفتی همینه...
بوسه آرومی روی شاه رگ دستش گذاشتی که باعث شد محکم تر بغلت کنه.
_:بهترین شب زندگیم تبدیل شد به بدترین شب زندگیم...دختر...میدونی اون شب چقدر....
اجازه ای برای این که بیشتر حرف بزنه ندادی و آروم بوسه ای روی گردنش گذاشتی به مواجه شد با برداشتن گربه ازپات و گذاشتن سرش، روی پاهات
___________________________
سلاممم! چطورید؟ خوش میگذره با مدرسه؟
نبودم چند وقت...ببخشید!
۳.۸k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.