𝓈𝓌ℯℯ𝓉 𝓂𝒾𝓈𝓉𝒶𝓀ℯ
.
.
P:7
.
.
به خود هری پاتر فکر میکردم . به اینکه اون واقعا آدم بیچاره ای هست و اگر من به جاش بودم تا حالا شکسته بودم . من اونقدر ها هم احساسی نیستم ولی اون آدم خیلی محکمی هست . حالا که بیشتر فکر میکنم هری پاتر اونقدر ها هم آدم بدی نیست ، فقط در جا و مکان اشتباهی هستش . به هر حال چشم هام رو روی هم گذاشتم ، نمیخواستم بخوابم ولی خیلی زود خوابم برد . یه خواب عجیب ، یا بهتره بگم ... یه کابوس! مادر و پدرم رو بسته بودن به یه چوب ، یه چیزی شبیه به تنه درخت که به صورت افقی بود . برادرم به صورت خونی جلوشون افتاده بود و پدر و مادرم گریه میکردن . با این حال برادرم زنده بود . گوشه لب مامانم زخم بود و موهاش ژولیده و بسیار به هم ریخته بود . پدرم هم موهاش مثل مامانم بود و صورتش پر از خراش و زخم بود ، صورت هردوشون تیره تر از همیشه بود . یهو نفس نفس زنان از خواب پریدم . خیلی مضطرب بودم . ولی باز چرا این دو نفر رو اینجوری کردند ؟ حتما کار دارک لرد هست . ولی چرا ؟ من تقریبا همه ی کار هارو باب میل اونها انجام دادم . به خودم گفتم آروم باش ، این حتما یه خوابه تازه هم درسته که حالشون بد بود اما خیلی شبیه کسانی نبودند که شکنجه شده باشند . تو همین فکر ها بودم که هرماینی اومد داخل اتاق ،
هرماینی : سلام خوبی ... چی شده ؟ چرا رنگت انقدر پریده ؟
هلن: خواب بد دیدم ،
خیلی ناراحت و نگران بودم ، بغضی توی گلوم سنگینی میکرد که میدونستم چندین روزه که باهامه و به زودی قراره شکسته بشه . فکر کنم هرماینی هم فهمید و بغلم کرد . سرم رو گذاشت رو پاش و نوازشم کرد . حسی که ازش بهم منتقل میشد ، خیلی عجیب بود ، همون صمیمیت و محبتی که توی بغل مامانم داشتم اینجا هم حس میشد ، هر چیزی که بود من رو نرم کرد و اون موقع بود که بغضم شکست و تو بغلش گریه کردم . وقتی داشتم گریه میکردم بر خلاف چیزی که فکر میکردم هیچی نگفت و سکوت کرد ، فقط سکوت کرد و نپرسید ، نپرسید چرا گریه میکنی ، موضوع چیه ، چرا انقدر بچه ای ، میخوای حرف بزنیم و از این جور سوالات ، فقط نوازشم کرد . دلم میخواست هر دو قسمت وجودم این وضعیت رو تحلیل کنن . درسته ازش خوشم میاد اما این چیزی از خائن بودن اون کم نمیکنه .
«= این قسمت تاریک وجودم بود . ربطی به خائن بودن یا نبودن اون نداره ، ما همه انسانیم و هر کسی که باهات مهربونه و بهت احترام میزاره میتونه دوست تو باشه.
«= این قسمت روشن وجودم بود. تک تک سلول های وجودم داشتن پر میشدن از حس مثبت نسبت به هرماینی .
وقتی گریه هام تموم شد سرم رو از روی پاش برداشتم و گفتم
هلن : ازت ممنونم هرماینی ، ازت ممنونم که توی غم ها کنارم بودی
هرماینی: من همیشه توی هر وضعیتی کنارتم
هلن: یه حسی بهم میگه قراره تا ته جهنم کنار هم باشیم
هرماینی: از دست تو ^-^
هم دیگه رو بغل کردیم ، احساس سبکی میکردم و امیدوار بودم این فقط یه خواب بوده باشه ، و اصلا دلم نمیخواست تعبیرش رو بفهمم . با هرماینی به سمت سرسرا رفتیم و نشستیم روی صندلی. یکم چرت و پرت گفتیم کن یهو دیدم یکی از پشت داره ضربه های ملایمی بهم میزنه ، برگشتم و دیدم که....
_____________________________________________________
کی بوده؟😉✋🏻
.
P:7
.
.
به خود هری پاتر فکر میکردم . به اینکه اون واقعا آدم بیچاره ای هست و اگر من به جاش بودم تا حالا شکسته بودم . من اونقدر ها هم احساسی نیستم ولی اون آدم خیلی محکمی هست . حالا که بیشتر فکر میکنم هری پاتر اونقدر ها هم آدم بدی نیست ، فقط در جا و مکان اشتباهی هستش . به هر حال چشم هام رو روی هم گذاشتم ، نمیخواستم بخوابم ولی خیلی زود خوابم برد . یه خواب عجیب ، یا بهتره بگم ... یه کابوس! مادر و پدرم رو بسته بودن به یه چوب ، یه چیزی شبیه به تنه درخت که به صورت افقی بود . برادرم به صورت خونی جلوشون افتاده بود و پدر و مادرم گریه میکردن . با این حال برادرم زنده بود . گوشه لب مامانم زخم بود و موهاش ژولیده و بسیار به هم ریخته بود . پدرم هم موهاش مثل مامانم بود و صورتش پر از خراش و زخم بود ، صورت هردوشون تیره تر از همیشه بود . یهو نفس نفس زنان از خواب پریدم . خیلی مضطرب بودم . ولی باز چرا این دو نفر رو اینجوری کردند ؟ حتما کار دارک لرد هست . ولی چرا ؟ من تقریبا همه ی کار هارو باب میل اونها انجام دادم . به خودم گفتم آروم باش ، این حتما یه خوابه تازه هم درسته که حالشون بد بود اما خیلی شبیه کسانی نبودند که شکنجه شده باشند . تو همین فکر ها بودم که هرماینی اومد داخل اتاق ،
هرماینی : سلام خوبی ... چی شده ؟ چرا رنگت انقدر پریده ؟
هلن: خواب بد دیدم ،
خیلی ناراحت و نگران بودم ، بغضی توی گلوم سنگینی میکرد که میدونستم چندین روزه که باهامه و به زودی قراره شکسته بشه . فکر کنم هرماینی هم فهمید و بغلم کرد . سرم رو گذاشت رو پاش و نوازشم کرد . حسی که ازش بهم منتقل میشد ، خیلی عجیب بود ، همون صمیمیت و محبتی که توی بغل مامانم داشتم اینجا هم حس میشد ، هر چیزی که بود من رو نرم کرد و اون موقع بود که بغضم شکست و تو بغلش گریه کردم . وقتی داشتم گریه میکردم بر خلاف چیزی که فکر میکردم هیچی نگفت و سکوت کرد ، فقط سکوت کرد و نپرسید ، نپرسید چرا گریه میکنی ، موضوع چیه ، چرا انقدر بچه ای ، میخوای حرف بزنیم و از این جور سوالات ، فقط نوازشم کرد . دلم میخواست هر دو قسمت وجودم این وضعیت رو تحلیل کنن . درسته ازش خوشم میاد اما این چیزی از خائن بودن اون کم نمیکنه .
«= این قسمت تاریک وجودم بود . ربطی به خائن بودن یا نبودن اون نداره ، ما همه انسانیم و هر کسی که باهات مهربونه و بهت احترام میزاره میتونه دوست تو باشه.
«= این قسمت روشن وجودم بود. تک تک سلول های وجودم داشتن پر میشدن از حس مثبت نسبت به هرماینی .
وقتی گریه هام تموم شد سرم رو از روی پاش برداشتم و گفتم
هلن : ازت ممنونم هرماینی ، ازت ممنونم که توی غم ها کنارم بودی
هرماینی: من همیشه توی هر وضعیتی کنارتم
هلن: یه حسی بهم میگه قراره تا ته جهنم کنار هم باشیم
هرماینی: از دست تو ^-^
هم دیگه رو بغل کردیم ، احساس سبکی میکردم و امیدوار بودم این فقط یه خواب بوده باشه ، و اصلا دلم نمیخواست تعبیرش رو بفهمم . با هرماینی به سمت سرسرا رفتیم و نشستیم روی صندلی. یکم چرت و پرت گفتیم کن یهو دیدم یکی از پشت داره ضربه های ملایمی بهم میزنه ، برگشتم و دیدم که....
_____________________________________________________
کی بوده؟😉✋🏻
۴.۸k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.