𝙥.40 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
_من اینطور فکر نمیکنم...
همون لحظه گوشیم زنگ خورد... شماره ناشناس بود...
جواب دادم
+سلام
تهیونگ بود... سعی کردم از صدام معلوم نباشه گریه کردم
_سلام خوبین؟
+ممنون...صدات چرا گرفته؟ گریه کردی؟
_نه چیزی نیست فقط یکم حساسیت فصلیه
+باشه... راستش رائل میخوام ببینمت
هول شدم
_م... منو؟ ببینین؟
+اره... حالا اگه مشکلی داری و دوس نداری بهم بگو
_نه نه... فقط میخواستم ببینم چطور
+باهات حرف دارم...
هجین و سورا همش میگفتن قبول کنم
_خب کجا باید بیام؟
+فردا یه آدرس برات میفرستم... راس ساعت 7 غروب اونجا باش
_باشه حتما
+مواظب خودت باش
و گوشیو قطع کرد...
دخترا شروع کردن به جیغ جیغ کردن
سورا چسبید بهم
+واااااای رائللللللل اینجوری میتونی جئونو حرص بدییییی
هجینم گفت:
+این بهترین فرصته رائل... اینجوری واقعا میفهمی دوست داره یانه
_یعنی باید برم؟
یه جی داد زد
+ااااارههههه باید بریییییییییی... یکم عرضه داشته باش
_خب اصلا کوک چطور میخواد بفهمه من با تهیونگ قرار دارم ؟
سورا از جاش پاشد
+اینو بسپر به من... تو فقط از این حال مزخرفت دربیا... بقیش با خودم
سرمو با دستام قالب گرفتم
واقعا گیج شده بودم...
نمیدونستم باید چیکار کنم... اصلا نمیدونستم کاری که دارم انجام میدم درسته یا غلط
..............................
به محض اینکه سورا اومد تو همه دویدیم سمتش
_سورا چیکار کردی؟
با لبخند پیروزمندانه ای گفت
+فهمیددددددددد
یه جی چسبید بهش
+چطور فهمید چیکار کردی؟
+خانوم چا میخواست یسری برگه ببره اتاق جئون من سریع از دستش گرفتم بردم بردم اتاقش بعد گفتم نیازی نیست آقای کیم امضا کنه؟ بعد آروم با خودم گفتم نه آقای کیم که امروز با رائل قراره بره بیرون...
بعد یهو دیدم خودکارشو زد رو میز و امضا نکرد... منم سریع اومدم بیرون
هجین زد زیر خنده
+افررریننننن... هیچکی بهتر از تو نمیتونست اینکارو انجام بده...
و رو کرد سمت من
+پس امشب میبینتتون... بدو بیا بهت برسیم خوشگل برو
_نمیخواد اینبار کوک ببینه میگه بخاطر تهیونگ اینقد خوشگل کردی
+اهمیت نده بیا
دوباره طبق معمول شروع کردن به انتخاب کردن لباس و آرایش کردن من... حدودا نیم ساعت بعد تهیونگم آدرسو واسم فرستاد
حدودا ساعت 6 ونیم بود که از خونه زدم بیرون و حدودا 40 دقیقه بعد رسیدم...
وقتی رسیدم رفتم داخل تهیونگو دیدم که پشت آخرین میز ته سالن نشسته بود... رفتم سمتش با دیدنم از جاش پاشد و با همون لبخند همیشگیش نگام کرد
+سلام
_سلام آقای ته
خندید
+دلم برای این مدل صدا زدنت تنگ شده بود
لبمو گاز گرفتم و نشستم
اونم نشست
+چرا صورتت زخمه؟
هول شدم... دیشب که کوک اونطوری کرد من صورتمو چنگ انداختم جاش مونده بود... فکر نمیکردم ببینه چون روش پنکیک زده بودم
_آم نه چیزی نیست... اصلا نمیدونم چیه ولش کن...
+باشه... خب بگو ببینم چی میخوری؟
_اصلا گشنم نیس... اگه بشه یکم سالاد
+مگه میشه چیزی نخوری... نگاه کن چقدر لاغر شدی
_نه باور کن گشنم نیس...
+پس سالاد؟
سرمو تکون دادم
واسه من یه سالاد و واسه خودش میگو سوخاری سفارش داد
_خب چیزی میخواستی بهم بگی؟
+راستش اره
دستشو برد زیر میز و یه دسته گل بزرگ رز بیرون آورد و گذاشت رو میز
+اینارو برای تو گرفتم... میدونی من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...
_معذرت خواهی واسه چی؟
+واسه اونروز... باهات بد حرف زدم... نباید اونجوری واکنش نشون میدادم
سرمو انداختم پایین
_نه مهم نیست
با دستش چونه مو بالا اورد
+نمیخوام ازم ناراحت باشی...
همونلحظه یه صدا شنیدم که کل تنم یخ کرد
+خوش میگذره؟
برگشتم سمت صدا... کوک بود...
دستپاچه شدم...
تهیونگ گفت :
+سلام... میخوای باهم شام بخوریم؟
بیا بشین
کوک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
+نه دیرم میشه... یونا منتظره... فقط میخواستم دعوتتون کنم به جشن آخر هفته.. اونجا میخوام به یونا پیشنهاد ازدواج بدم... فقط لطفا لباس با رنگای تیره نپوشید... نمیخوام روی روحیش تاثیر بزاره...
و دست کرد تو جیبش و یه کارت دعوت در اورد
+اینم یادم رفت بهتون بدم... خوشحال میشم دوتا تونو باهم تو مهمونی ببینم...
زبونم بند اومده بود... لحظه آخر رو کرد سمت من
+خدا نگهدار
و رفت...
تنم یخ بود...تهیونگ دستمو گرفت
+آروم باش... درستش میکنیم
دستمو کشیدم و از جام پاشدم...
_چیو میخوای درست کنی هان؟
+آروم باش الان عصبی ای نمیدونی چی میگی
_من کاملا میفهمم دارم چی میگم... میدونی با کارات داری چه بلایی سر زندگی من میاری؟
+من؟... من کار اشتباهی کردم؟
_ولم کن...
کیفمو از روی میز ورداشتم و از اون رستوران کوفتی زدم بیرون
همون لحظه گوشیم زنگ خورد... شماره ناشناس بود...
جواب دادم
+سلام
تهیونگ بود... سعی کردم از صدام معلوم نباشه گریه کردم
_سلام خوبین؟
+ممنون...صدات چرا گرفته؟ گریه کردی؟
_نه چیزی نیست فقط یکم حساسیت فصلیه
+باشه... راستش رائل میخوام ببینمت
هول شدم
_م... منو؟ ببینین؟
+اره... حالا اگه مشکلی داری و دوس نداری بهم بگو
_نه نه... فقط میخواستم ببینم چطور
+باهات حرف دارم...
هجین و سورا همش میگفتن قبول کنم
_خب کجا باید بیام؟
+فردا یه آدرس برات میفرستم... راس ساعت 7 غروب اونجا باش
_باشه حتما
+مواظب خودت باش
و گوشیو قطع کرد...
دخترا شروع کردن به جیغ جیغ کردن
سورا چسبید بهم
+واااااای رائللللللل اینجوری میتونی جئونو حرص بدییییی
هجینم گفت:
+این بهترین فرصته رائل... اینجوری واقعا میفهمی دوست داره یانه
_یعنی باید برم؟
یه جی داد زد
+ااااارههههه باید بریییییییییی... یکم عرضه داشته باش
_خب اصلا کوک چطور میخواد بفهمه من با تهیونگ قرار دارم ؟
سورا از جاش پاشد
+اینو بسپر به من... تو فقط از این حال مزخرفت دربیا... بقیش با خودم
سرمو با دستام قالب گرفتم
واقعا گیج شده بودم...
نمیدونستم باید چیکار کنم... اصلا نمیدونستم کاری که دارم انجام میدم درسته یا غلط
..............................
به محض اینکه سورا اومد تو همه دویدیم سمتش
_سورا چیکار کردی؟
با لبخند پیروزمندانه ای گفت
+فهمیددددددددد
یه جی چسبید بهش
+چطور فهمید چیکار کردی؟
+خانوم چا میخواست یسری برگه ببره اتاق جئون من سریع از دستش گرفتم بردم بردم اتاقش بعد گفتم نیازی نیست آقای کیم امضا کنه؟ بعد آروم با خودم گفتم نه آقای کیم که امروز با رائل قراره بره بیرون...
بعد یهو دیدم خودکارشو زد رو میز و امضا نکرد... منم سریع اومدم بیرون
هجین زد زیر خنده
+افررریننننن... هیچکی بهتر از تو نمیتونست اینکارو انجام بده...
و رو کرد سمت من
+پس امشب میبینتتون... بدو بیا بهت برسیم خوشگل برو
_نمیخواد اینبار کوک ببینه میگه بخاطر تهیونگ اینقد خوشگل کردی
+اهمیت نده بیا
دوباره طبق معمول شروع کردن به انتخاب کردن لباس و آرایش کردن من... حدودا نیم ساعت بعد تهیونگم آدرسو واسم فرستاد
حدودا ساعت 6 ونیم بود که از خونه زدم بیرون و حدودا 40 دقیقه بعد رسیدم...
وقتی رسیدم رفتم داخل تهیونگو دیدم که پشت آخرین میز ته سالن نشسته بود... رفتم سمتش با دیدنم از جاش پاشد و با همون لبخند همیشگیش نگام کرد
+سلام
_سلام آقای ته
خندید
+دلم برای این مدل صدا زدنت تنگ شده بود
لبمو گاز گرفتم و نشستم
اونم نشست
+چرا صورتت زخمه؟
هول شدم... دیشب که کوک اونطوری کرد من صورتمو چنگ انداختم جاش مونده بود... فکر نمیکردم ببینه چون روش پنکیک زده بودم
_آم نه چیزی نیست... اصلا نمیدونم چیه ولش کن...
+باشه... خب بگو ببینم چی میخوری؟
_اصلا گشنم نیس... اگه بشه یکم سالاد
+مگه میشه چیزی نخوری... نگاه کن چقدر لاغر شدی
_نه باور کن گشنم نیس...
+پس سالاد؟
سرمو تکون دادم
واسه من یه سالاد و واسه خودش میگو سوخاری سفارش داد
_خب چیزی میخواستی بهم بگی؟
+راستش اره
دستشو برد زیر میز و یه دسته گل بزرگ رز بیرون آورد و گذاشت رو میز
+اینارو برای تو گرفتم... میدونی من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...
_معذرت خواهی واسه چی؟
+واسه اونروز... باهات بد حرف زدم... نباید اونجوری واکنش نشون میدادم
سرمو انداختم پایین
_نه مهم نیست
با دستش چونه مو بالا اورد
+نمیخوام ازم ناراحت باشی...
همونلحظه یه صدا شنیدم که کل تنم یخ کرد
+خوش میگذره؟
برگشتم سمت صدا... کوک بود...
دستپاچه شدم...
تهیونگ گفت :
+سلام... میخوای باهم شام بخوریم؟
بیا بشین
کوک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
+نه دیرم میشه... یونا منتظره... فقط میخواستم دعوتتون کنم به جشن آخر هفته.. اونجا میخوام به یونا پیشنهاد ازدواج بدم... فقط لطفا لباس با رنگای تیره نپوشید... نمیخوام روی روحیش تاثیر بزاره...
و دست کرد تو جیبش و یه کارت دعوت در اورد
+اینم یادم رفت بهتون بدم... خوشحال میشم دوتا تونو باهم تو مهمونی ببینم...
زبونم بند اومده بود... لحظه آخر رو کرد سمت من
+خدا نگهدار
و رفت...
تنم یخ بود...تهیونگ دستمو گرفت
+آروم باش... درستش میکنیم
دستمو کشیدم و از جام پاشدم...
_چیو میخوای درست کنی هان؟
+آروم باش الان عصبی ای نمیدونی چی میگی
_من کاملا میفهمم دارم چی میگم... میدونی با کارات داری چه بلایی سر زندگی من میاری؟
+من؟... من کار اشتباهی کردم؟
_ولم کن...
کیفمو از روی میز ورداشتم و از اون رستوران کوفتی زدم بیرون
۵.۳k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.