پارت8
منو دید<br>
لبخند تلخی زد با صدایی بغض دارو گرفته گفت: مشکلی پیش اومده؟ <br>
توجهی بهش نکردمو از بغلش رد شدمو رفتم داخل<br>
کوک خنده ریزی کردو درو بست<br>
نشستم رویه کاناپه کلاهمو در اوردم<br>
دیدم وایستاده<br>
+جونگکوک بیا بشین کارت دارم<br>
اومد نشست کنارم<br>
_جانم<br>
+چرا امروز شرکتو تعطیل کردی؟ <br>
_خواستم یکم استراحت کنید<br>
+او مطمئنی بخاطر بی حالیه خودت نبوده؟؟؟ <br>
کوک هیچی نگفت<br>
نگاهش کردم<br>
+گریه کردی<br>
پوزخندی زد<br>
_م... منو گریه؟ <br>
+نمیخواد سرمو شیره بمالی! من میشناسمت<br>
_اره یکن فقد<br>
+دلیل؟ <br>
_یکم دلم گرفته بود<br>
+عاهان<br>
ادامه ندادم گفتم شاید دلش نمیخواد بهم بگه<br>
اومد یکم بیشتر چسبید بهم <br>
دستشو گذاشت دور. کمرم<br>
نگاهی با تعجب بهش کردم <br>
+چ.. چیه؟ <br>
هیچی نگفت<br>
+خب میخواستم بدونم چته تو که نمیگی بهتره برم خونه<br>
_تهیونگ<br>
+جانم... چیزه هااا مسمزنینب ینی بل؟ <br>
خندید<br>
اروم لپمو بوسید<br>
_نظرته امشب پیشم باشی؟؟؟ <br>
+ببخشید من نسبتی باهاتون دارم که بخوام پیشتونم باشممم؟؟؟ <br>
_لطفا! حالم واقعا خوب نیست اگه تنها باشم خودمو میکشم<br>
+بیین من... <br>
_ازت خواهش میکنم<br>
نگاهی به صورتش کردم<br>
دیدم مظلوم نگاهی بهم میکنه<br>
_لطفا!! <br>
+باشه..! <br>
_مرسییی<br>
اروم بغلم کرد از بغلش جدا شدم<br>
+اخه من هیچی با خودم نیاوردم<br>
_همه چی دارم چیمیخوای؟ <br>
+هیچی <br>
_پس بهونه نیار<br>
+اخه دره خونمو قفل نکردم <br>
کوک بلند شد سوئیچ ماشینشو برداشت <br>
_بیا بریم قفل کن بیایم<br>
+اخه! <br>
_بیا دیگ<br>
+باشه بریم<br>
قیافه کوک بی حالو خسته به نظر میرسید<br>
رفتیم درو قفل کردم<br>
برگشتیم<br>
تویه راه داشتم بهش نگاه میکردم<br>
متوجه نشد دارم نگاهش میکنم<br>
دیدم از چشمش اشکی اومد پایین<br>
سرمو بردم اون ور با دیدن گریه کردنش حالم بد میشد<br>
میدونی اکسمه اما هنوز مثل قبل و حتی بیشتر از قبل دوسش دارم<br>
_رسیدیم<br>
پیاده شدیم رفتیم داخل<br>
داشت میرفت بالا تویه اتاقش<br>
دستشو گرفتم<br>
_الان میام<br>
+نه یه لحظه کارت دارم<br>
اومد از پله پایین کلا دوتا انشگت باهم فاصله داشتیم<br>
با لبخند نگاهم کرد گونه هام از خجالت سرخ شد<br>
_جانم چیزی میخوای؟ <br>
+نه فقد این که داشتی گریه میکردی تو ماشین چیزی شده بود؟ <br>
_د... <br>
+نه نه اشکالی نداره منم زیاد گریه میکنم<br>
_هیچی مهم نیست<br>
داشت میرفت<br>
دستشو گرفتم بوسه ای به لپش زدم<br>
سرمو انداختم پایینو گفتم: دلم تنگ شده بود نمیتونستم نبوسمت به قول خودت<br>
خندید<br>
اروم سرمو بوسید<br>
_الان میام کوچولو<br>
رفت بالا اومد پایین.. <br>
ادامه دارد...
لبخند تلخی زد با صدایی بغض دارو گرفته گفت: مشکلی پیش اومده؟ <br>
توجهی بهش نکردمو از بغلش رد شدمو رفتم داخل<br>
کوک خنده ریزی کردو درو بست<br>
نشستم رویه کاناپه کلاهمو در اوردم<br>
دیدم وایستاده<br>
+جونگکوک بیا بشین کارت دارم<br>
اومد نشست کنارم<br>
_جانم<br>
+چرا امروز شرکتو تعطیل کردی؟ <br>
_خواستم یکم استراحت کنید<br>
+او مطمئنی بخاطر بی حالیه خودت نبوده؟؟؟ <br>
کوک هیچی نگفت<br>
نگاهش کردم<br>
+گریه کردی<br>
پوزخندی زد<br>
_م... منو گریه؟ <br>
+نمیخواد سرمو شیره بمالی! من میشناسمت<br>
_اره یکن فقد<br>
+دلیل؟ <br>
_یکم دلم گرفته بود<br>
+عاهان<br>
ادامه ندادم گفتم شاید دلش نمیخواد بهم بگه<br>
اومد یکم بیشتر چسبید بهم <br>
دستشو گذاشت دور. کمرم<br>
نگاهی با تعجب بهش کردم <br>
+چ.. چیه؟ <br>
هیچی نگفت<br>
+خب میخواستم بدونم چته تو که نمیگی بهتره برم خونه<br>
_تهیونگ<br>
+جانم... چیزه هااا مسمزنینب ینی بل؟ <br>
خندید<br>
اروم لپمو بوسید<br>
_نظرته امشب پیشم باشی؟؟؟ <br>
+ببخشید من نسبتی باهاتون دارم که بخوام پیشتونم باشممم؟؟؟ <br>
_لطفا! حالم واقعا خوب نیست اگه تنها باشم خودمو میکشم<br>
+بیین من... <br>
_ازت خواهش میکنم<br>
نگاهی به صورتش کردم<br>
دیدم مظلوم نگاهی بهم میکنه<br>
_لطفا!! <br>
+باشه..! <br>
_مرسییی<br>
اروم بغلم کرد از بغلش جدا شدم<br>
+اخه من هیچی با خودم نیاوردم<br>
_همه چی دارم چیمیخوای؟ <br>
+هیچی <br>
_پس بهونه نیار<br>
+اخه دره خونمو قفل نکردم <br>
کوک بلند شد سوئیچ ماشینشو برداشت <br>
_بیا بریم قفل کن بیایم<br>
+اخه! <br>
_بیا دیگ<br>
+باشه بریم<br>
قیافه کوک بی حالو خسته به نظر میرسید<br>
رفتیم درو قفل کردم<br>
برگشتیم<br>
تویه راه داشتم بهش نگاه میکردم<br>
متوجه نشد دارم نگاهش میکنم<br>
دیدم از چشمش اشکی اومد پایین<br>
سرمو بردم اون ور با دیدن گریه کردنش حالم بد میشد<br>
میدونی اکسمه اما هنوز مثل قبل و حتی بیشتر از قبل دوسش دارم<br>
_رسیدیم<br>
پیاده شدیم رفتیم داخل<br>
داشت میرفت بالا تویه اتاقش<br>
دستشو گرفتم<br>
_الان میام<br>
+نه یه لحظه کارت دارم<br>
اومد از پله پایین کلا دوتا انشگت باهم فاصله داشتیم<br>
با لبخند نگاهم کرد گونه هام از خجالت سرخ شد<br>
_جانم چیزی میخوای؟ <br>
+نه فقد این که داشتی گریه میکردی تو ماشین چیزی شده بود؟ <br>
_د... <br>
+نه نه اشکالی نداره منم زیاد گریه میکنم<br>
_هیچی مهم نیست<br>
داشت میرفت<br>
دستشو گرفتم بوسه ای به لپش زدم<br>
سرمو انداختم پایینو گفتم: دلم تنگ شده بود نمیتونستم نبوسمت به قول خودت<br>
خندید<br>
اروم سرمو بوسید<br>
_الان میام کوچولو<br>
رفت بالا اومد پایین.. <br>
ادامه دارد...
۶.۱k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.