🖤🩸هیولا و الهه ماه part 3🥀🌔
(تصمیم گرفتم برای خواهر جونگ کوک اسم انتخاب کنم..اسمشو میزارم میونگ کی)
جیمین : باشه..من میرم..
راستی..به پسرا خبر بده که میان یا نه..من به خواهرم خبر میدم
جیمین : باشه میگم..فعلا (رفت بیرون)
خب..ببینیم چیکار میتونی بکنی..ایندفعه دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی..
از دید جونگ کوک : پاشدم، رفتم بیرون و سوار ماشین شدم..شروع کردم به رانندگی کردن..چند دقیقه بعد رسیدم به خونه و ماشینو تو پارکینگ گذاشتم..رفتم تو، اونقدر خسته بودم که با همون لباسای تو تنم خودمو پرت کردم رو کاناپه..چند دقیقه بعد خوابم برد
چند ساعت بعد با بدن درد شدید بیدار شدم..به خودم لعنتی فرستادم و پاشدم رفتم به حموم تا یه دوش ریز بگیرم..چند دقیقه بعد اومدم بیرون و موهامو خشک کردم و یه هودی سیاه با شلوارک سیاه پوشیدم، بعد رفتم نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم..یاد حرف استاد افتادم و بخاطر همین زود برداشتم زنگ زدم به خواهرم..جواب داد
(جونگ کوک+ و خواهرش-)
-الو..سلام داداش خوبی؟!
+سلام ابجی گلم اره خوبم تو خوبی؟!
-شکر اره منم خوبم..چیزی شده که زنگ زدی؟!
+شکر..اره ابجی قشنگم قراره دو روز دیگه بریم لندن..حاضر شو بادیگاردم داره میاد بیمارستان..
-واییی واقعا؟!..باشه الان حاضر میشم..فعلا
+اره قشنگم..باشه بای(قطع کردم)
زود پاشدم رفتم تو اشپزخونه تا غذاهای مورد علاقشو درست کنم..میز رو چیدم و همه چیو اماده کردم..بعد منتظر موندم تا بیاد..چند دقیقه بعد صدای در اومد و رفتم باز کردم..
-داداششش..(محکم پرید تو بغلم)..خیلی دلم برات تنگ شده بود
اوه ابجی قشنگم..منم دلم برات تنگ شده بود..خوش اومدی به خونه..شام حاضره حتما الانم خیلی گشنه ای..بیا بریم بشینیم
-ممنونم..برم تو اتاقم تا چمدان هامو بزارم و لباسامو عوض کنم بیام(رفت تا لباساشو عوض کنه)
باشه خوبه..منتظرم..(رفتم نشستم رو صندلی)
-من اومدمممم
خوش اومدی..بیا بشین..کیوت شدییی:)
-مرسیی نظر لطفته..(اومد نشست و شروع کردین به خوردن)
خب..قراره دو روز دیگه بریم لندن و اینکه..من برای یه ماموریت جدید میرم.. و اینکه اعضا هم همراهمون میان
-یااااا..داداش قرار بود بریم مسافرت خوش گذرونی..نه اینکه یه ماموریت داشته باشیم..و اینکه..از بچگیت اون چشمت رو با دستمال سیاه بستی چرا باز نمیکنی اخه!
ابجی قشنگم..اره میریم نگران این چیزا نباش..هم با تو خوش گذرونی میکنم..هم به ماموریتم میرسم و حتی اعضا هم هستن که تنها نباشی..تو میدونی که من هیچ وقت این دستمال رو باز نمیکنم..هیچ وقت..دیگه در مورد چشمم سوال نپرس
-باشه..ایشش..باشه بابا حرفی ندارم..من سیر شدم ممنونم خیلی خوشمزه بود و خوابم میاد میرم بخوابم
اوه باشه..نوش جونت برو بخواب..
داستان از دید جونگ کوک : پاشدم و وسایلا و ظرفارو جمع کردم و شستم..بعد منم رفتم بالا تو اتاقم..رو تختم دراز کشیدم..چند دقیقه بعد خوابم برد
(دو روز بعد شب ساعت 10:40..موقعیت : فرودگاه)
اماده این؟!قراره بریم حسابی تو لندن بترکونیم
نامجون : بچه جون اروم بگیر اره حاضریم..
خوبه پس..بریم..(رفتیم سوار هواپیما شدیم و چند دقیقه بعد هواپیما شروع به حرکت کرد..چند ساعت بعد رسیدیم به لندن..از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم)
تهیونگ : جونگ کوک..با هواپیمای شخصی اومدیم..شک نکنن؟!
نه تهیونگ..نمیکنن نترس..فکر اونجاهاشو کردم..به استاد گفتم که اسمامون رو عوض نکنیم..چون حوصله ندارم اسممو عوض کنم بخاطر اینکه معروفیم..شک میکنن..مثل ادمای عادی رفتار کنیم کافیه..
جیمین : اوه باشه پس..خوبه
میونگ کی : داداش..برای تفریح اومدیم یا ماموریت؟!..اصلا ماموریتت چیه؟!
ابجی عزیزم..گفتنی نیس..اخرش میفهمی..اگه بگم ناراحت میشی
میونگ کی : ها اخه..اوف باشه..(تکیه داد به صندلی و چیزی نگفت)
خوبه..لطفا درکم کن گفتنی نیس..اوه به خونه جدیدمون رسیدیم
یونگی : حاجی..پنت هاوس گرفتی؟!
اره خو..قراره اینجا زندگی کنیم تا زمانی که ماموریت به پایان برسه..و اینکه لندن شهر خوشگلیه..برین خوش گذرونی کنین
(اسلاید دوم داخل پنت هاوسه)
_______________________________________________
اگه خوشتون اومده لایک کنید و کامنت بزارین
فعلااا🙂👋🏻💜
جیمین : باشه..من میرم..
راستی..به پسرا خبر بده که میان یا نه..من به خواهرم خبر میدم
جیمین : باشه میگم..فعلا (رفت بیرون)
خب..ببینیم چیکار میتونی بکنی..ایندفعه دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی..
از دید جونگ کوک : پاشدم، رفتم بیرون و سوار ماشین شدم..شروع کردم به رانندگی کردن..چند دقیقه بعد رسیدم به خونه و ماشینو تو پارکینگ گذاشتم..رفتم تو، اونقدر خسته بودم که با همون لباسای تو تنم خودمو پرت کردم رو کاناپه..چند دقیقه بعد خوابم برد
چند ساعت بعد با بدن درد شدید بیدار شدم..به خودم لعنتی فرستادم و پاشدم رفتم به حموم تا یه دوش ریز بگیرم..چند دقیقه بعد اومدم بیرون و موهامو خشک کردم و یه هودی سیاه با شلوارک سیاه پوشیدم، بعد رفتم نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم..یاد حرف استاد افتادم و بخاطر همین زود برداشتم زنگ زدم به خواهرم..جواب داد
(جونگ کوک+ و خواهرش-)
-الو..سلام داداش خوبی؟!
+سلام ابجی گلم اره خوبم تو خوبی؟!
-شکر اره منم خوبم..چیزی شده که زنگ زدی؟!
+شکر..اره ابجی قشنگم قراره دو روز دیگه بریم لندن..حاضر شو بادیگاردم داره میاد بیمارستان..
-واییی واقعا؟!..باشه الان حاضر میشم..فعلا
+اره قشنگم..باشه بای(قطع کردم)
زود پاشدم رفتم تو اشپزخونه تا غذاهای مورد علاقشو درست کنم..میز رو چیدم و همه چیو اماده کردم..بعد منتظر موندم تا بیاد..چند دقیقه بعد صدای در اومد و رفتم باز کردم..
-داداششش..(محکم پرید تو بغلم)..خیلی دلم برات تنگ شده بود
اوه ابجی قشنگم..منم دلم برات تنگ شده بود..خوش اومدی به خونه..شام حاضره حتما الانم خیلی گشنه ای..بیا بریم بشینیم
-ممنونم..برم تو اتاقم تا چمدان هامو بزارم و لباسامو عوض کنم بیام(رفت تا لباساشو عوض کنه)
باشه خوبه..منتظرم..(رفتم نشستم رو صندلی)
-من اومدمممم
خوش اومدی..بیا بشین..کیوت شدییی:)
-مرسیی نظر لطفته..(اومد نشست و شروع کردین به خوردن)
خب..قراره دو روز دیگه بریم لندن و اینکه..من برای یه ماموریت جدید میرم.. و اینکه اعضا هم همراهمون میان
-یااااا..داداش قرار بود بریم مسافرت خوش گذرونی..نه اینکه یه ماموریت داشته باشیم..و اینکه..از بچگیت اون چشمت رو با دستمال سیاه بستی چرا باز نمیکنی اخه!
ابجی قشنگم..اره میریم نگران این چیزا نباش..هم با تو خوش گذرونی میکنم..هم به ماموریتم میرسم و حتی اعضا هم هستن که تنها نباشی..تو میدونی که من هیچ وقت این دستمال رو باز نمیکنم..هیچ وقت..دیگه در مورد چشمم سوال نپرس
-باشه..ایشش..باشه بابا حرفی ندارم..من سیر شدم ممنونم خیلی خوشمزه بود و خوابم میاد میرم بخوابم
اوه باشه..نوش جونت برو بخواب..
داستان از دید جونگ کوک : پاشدم و وسایلا و ظرفارو جمع کردم و شستم..بعد منم رفتم بالا تو اتاقم..رو تختم دراز کشیدم..چند دقیقه بعد خوابم برد
(دو روز بعد شب ساعت 10:40..موقعیت : فرودگاه)
اماده این؟!قراره بریم حسابی تو لندن بترکونیم
نامجون : بچه جون اروم بگیر اره حاضریم..
خوبه پس..بریم..(رفتیم سوار هواپیما شدیم و چند دقیقه بعد هواپیما شروع به حرکت کرد..چند ساعت بعد رسیدیم به لندن..از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم)
تهیونگ : جونگ کوک..با هواپیمای شخصی اومدیم..شک نکنن؟!
نه تهیونگ..نمیکنن نترس..فکر اونجاهاشو کردم..به استاد گفتم که اسمامون رو عوض نکنیم..چون حوصله ندارم اسممو عوض کنم بخاطر اینکه معروفیم..شک میکنن..مثل ادمای عادی رفتار کنیم کافیه..
جیمین : اوه باشه پس..خوبه
میونگ کی : داداش..برای تفریح اومدیم یا ماموریت؟!..اصلا ماموریتت چیه؟!
ابجی عزیزم..گفتنی نیس..اخرش میفهمی..اگه بگم ناراحت میشی
میونگ کی : ها اخه..اوف باشه..(تکیه داد به صندلی و چیزی نگفت)
خوبه..لطفا درکم کن گفتنی نیس..اوه به خونه جدیدمون رسیدیم
یونگی : حاجی..پنت هاوس گرفتی؟!
اره خو..قراره اینجا زندگی کنیم تا زمانی که ماموریت به پایان برسه..و اینکه لندن شهر خوشگلیه..برین خوش گذرونی کنین
(اسلاید دوم داخل پنت هاوسه)
_______________________________________________
اگه خوشتون اومده لایک کنید و کامنت بزارین
فعلااا🙂👋🏻💜
۳.۷k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.