پارت 21
بعد از ظهر ساعت : 2:21 : هنگامی که همه درحال بیلیارد بازی کردن هستند :
پدربزرگ چشمکی زد و گفت : ابیگل، الکس باغ رو به بچه ها نشون دادید؟
الکس تا اومد جواب بده گفتم : نه پدربزرگ
بابا بزرگ گفت : پس عمه خانم کمک کن با هم بریم باغ رو به بچهها نشون بدیم..... شما بازی کنید
رفتیم توی اتاق بابا بزرگ و قبل از اینکه چیزی بگیم بابا بزرگ خیره شد به کتابخونه و گفت : وقتی پدربزرگ مرد این خونه تیکه تیکه به همه ارث رسید من وعمهتون پولهامون رو روی هم گذاشتیم و این خونه رو کامل خریدیم و بازسازی کردیم
با بزرگ جلو رفت و کتابخونه رو هول داد با تعجب یه در مخفی دیدیم : خوش اومدید به طاقچهای که من توی اون روز سرنوشت ساز پیدا کردم
با تعجب دیدیم که زیرزمین در عین حالی که خیلی مثل فیلما بود انگار ۴ تا اتاق رو به هم چسوندن
سکوت سنگینی بود که مارتین سکوت رو شکست و گفت : خدای من!
توی راهرو راه میرفتیم که عکس بزرگی رو دیدم یکیشون بابابزرگ بود یکی هم عمه و یک خانم خیلی جوون ۴ تا جای تابلوی خالی بود که یکیشون پر بود عکس همون خانمه بود کنجکاویم خیلی گل کرده بود
و پرسیدم : بابا بزرگ این خانومه کیه؟
ناراحتی و بغض توی صدای بابابزرگ موج میزد
- اون مادربزرگتونه هم سن بودیم و توی همین سفر با هم آشنا شدیم..... که تو همین سفر هم..... مُرد
با بغض گفتم : ولی بابا حتی در موردش هیچ حرفی هم نزده بود
جولیا کامل درکم میکرد جلو اومد و منو تو آغوش کشید
مارتین هم وقتی قیافه ی غمگین و متعجب الکس رو دید جلو رفت و دستش رو گرفت و با اون دستش به بغل کشیدش
- اون فقط میدونه وقتی که هم سن شما بوده مامانش.... بر اثر یه بیماری.... مرده... خودش هم واقعیت رو نمیدونست.... فقط با رو آوردن به موسیقی و نوشتن آهنگ حالش بهتر شد
دستی به اسم پایین تابلو کشیدم : زنده یاد مری ماریا سانچز
عمه برای اینکه حال و هوا رو عوض کنه گفت خب بریم سر کارمون فردا از همینجا میریم روم
الکس با تعجب گفت : روم!
بله رم هرم قدیمی همونجا هست .... هرم بزرگ پادشاه بزرگ تیلانکا.... ممکنه خانواده چیز هم دنبال انتقام باشند... پس باید حواسمون جمع باشه فردا آماده و حاضر باشید و یادتون باشه که.... ما سبک سفر میکنیم
- پرواز ساعت چند هست؟ آخه من وقت نکردم بلیطهامون رو چک کنم؟
- ساعت ۴ صبح
- ساعت ۴!!!
عمه کلافه از تکرار حرف هاش گفت : ببببلللله حواستون رو تو این سفر جمع کنید و به هر کسی اعتماد نکنید.... از اونجایی که ممکنه با چیزهای جالبی آشنا بشید فکر کنم.... این هدیه ناقابل به دردتون بخوره
هدیه یک کتاب پوست چرمی بود که روش نوشته بود نویسنده کاترین سابرینا سانچز
و با خط زیبایی نوشته شده بود جادو را بشناسید!
- اینها همه چیزی که تو این مدت به دست آوردم
ما با ذوق گفتیم : خیلی ممنون این خیلی هدیه ی با ارزشیه
عمه به نشانه خواهش میکنم سر تکان داد و ادامه داد :
بریم سر اصل مطلب اکثر طلسمهای ارثی بعد از یه مدت هوش پیدا میکنند یعنی اینکه خودشون هر وقت که بخوان میتونن تصمیم بگیرند که کی برات اتفاق بدی بیفته هرچند من دیروز به دوستم مارلا زنگ زدم و اون وقتی طلسم ما رو اسکن کردید بعد از ۲۷ ساعت و ۲۶ دقیقه و ۱۲ ثانیه هوش پیدا میکنه یعنی اگر به محلولها یا چیزهای جادویی دست پیدا کنه میتونه حتی یکی از ما رو برده خودش کنه...
- خب آخه چرا این کارو میکنن؟
- بزار بچه من حرفمو بزنم.... اونها وقتی هوش پیدا کنن چون نیروی زیادی رو صرف هوش پیدا کردن میکنند برای همین یه مدتی صبر میکنم تا نیرو جذب کند اونم از مواد جادویی که تمام مواد جادویی از طبیعت نیرو میگیرند اونها با هر بار بدشانس کردن ما نیروشون تموم میشه اما اگر این بدشانسی رو جای استفاده کنند که باعث مرگمون بشه روحمون رو برده خودشون میکنند این طلسم قبلاً خودش روح بوده و این طلسم روح پادشاه تیلانکا هست که نیروهای بد یکی از افراد رو به بردگی گرفته و اون رو کشته و روح اون را تبدیل به ترند کرده و تقدیر رو اینگونه قرار دادهاند که خاندان ما و خاندان چیزها اونها را در بر بگیره هدف نیروهای شیطانی تسلط بر کل دنیا شرور کردن اونهاست تا بر دنیا اون طور که میخوان حکومت کنند ما یک گردنبند داریم که فقط تا ۳ ساعت ما رو از طلسم محافظت میکنه بعد از اون طلسم راهی برای شکستن اون پیدا میکنه که همین سه ساعت برای فرود ما کافیه خب سوالی نیست ؟
پدربزرگ چشمکی زد و گفت : ابیگل، الکس باغ رو به بچه ها نشون دادید؟
الکس تا اومد جواب بده گفتم : نه پدربزرگ
بابا بزرگ گفت : پس عمه خانم کمک کن با هم بریم باغ رو به بچهها نشون بدیم..... شما بازی کنید
رفتیم توی اتاق بابا بزرگ و قبل از اینکه چیزی بگیم بابا بزرگ خیره شد به کتابخونه و گفت : وقتی پدربزرگ مرد این خونه تیکه تیکه به همه ارث رسید من وعمهتون پولهامون رو روی هم گذاشتیم و این خونه رو کامل خریدیم و بازسازی کردیم
با بزرگ جلو رفت و کتابخونه رو هول داد با تعجب یه در مخفی دیدیم : خوش اومدید به طاقچهای که من توی اون روز سرنوشت ساز پیدا کردم
با تعجب دیدیم که زیرزمین در عین حالی که خیلی مثل فیلما بود انگار ۴ تا اتاق رو به هم چسوندن
سکوت سنگینی بود که مارتین سکوت رو شکست و گفت : خدای من!
توی راهرو راه میرفتیم که عکس بزرگی رو دیدم یکیشون بابابزرگ بود یکی هم عمه و یک خانم خیلی جوون ۴ تا جای تابلوی خالی بود که یکیشون پر بود عکس همون خانمه بود کنجکاویم خیلی گل کرده بود
و پرسیدم : بابا بزرگ این خانومه کیه؟
ناراحتی و بغض توی صدای بابابزرگ موج میزد
- اون مادربزرگتونه هم سن بودیم و توی همین سفر با هم آشنا شدیم..... که تو همین سفر هم..... مُرد
با بغض گفتم : ولی بابا حتی در موردش هیچ حرفی هم نزده بود
جولیا کامل درکم میکرد جلو اومد و منو تو آغوش کشید
مارتین هم وقتی قیافه ی غمگین و متعجب الکس رو دید جلو رفت و دستش رو گرفت و با اون دستش به بغل کشیدش
- اون فقط میدونه وقتی که هم سن شما بوده مامانش.... بر اثر یه بیماری.... مرده... خودش هم واقعیت رو نمیدونست.... فقط با رو آوردن به موسیقی و نوشتن آهنگ حالش بهتر شد
دستی به اسم پایین تابلو کشیدم : زنده یاد مری ماریا سانچز
عمه برای اینکه حال و هوا رو عوض کنه گفت خب بریم سر کارمون فردا از همینجا میریم روم
الکس با تعجب گفت : روم!
بله رم هرم قدیمی همونجا هست .... هرم بزرگ پادشاه بزرگ تیلانکا.... ممکنه خانواده چیز هم دنبال انتقام باشند... پس باید حواسمون جمع باشه فردا آماده و حاضر باشید و یادتون باشه که.... ما سبک سفر میکنیم
- پرواز ساعت چند هست؟ آخه من وقت نکردم بلیطهامون رو چک کنم؟
- ساعت ۴ صبح
- ساعت ۴!!!
عمه کلافه از تکرار حرف هاش گفت : ببببلللله حواستون رو تو این سفر جمع کنید و به هر کسی اعتماد نکنید.... از اونجایی که ممکنه با چیزهای جالبی آشنا بشید فکر کنم.... این هدیه ناقابل به دردتون بخوره
هدیه یک کتاب پوست چرمی بود که روش نوشته بود نویسنده کاترین سابرینا سانچز
و با خط زیبایی نوشته شده بود جادو را بشناسید!
- اینها همه چیزی که تو این مدت به دست آوردم
ما با ذوق گفتیم : خیلی ممنون این خیلی هدیه ی با ارزشیه
عمه به نشانه خواهش میکنم سر تکان داد و ادامه داد :
بریم سر اصل مطلب اکثر طلسمهای ارثی بعد از یه مدت هوش پیدا میکنند یعنی اینکه خودشون هر وقت که بخوان میتونن تصمیم بگیرند که کی برات اتفاق بدی بیفته هرچند من دیروز به دوستم مارلا زنگ زدم و اون وقتی طلسم ما رو اسکن کردید بعد از ۲۷ ساعت و ۲۶ دقیقه و ۱۲ ثانیه هوش پیدا میکنه یعنی اگر به محلولها یا چیزهای جادویی دست پیدا کنه میتونه حتی یکی از ما رو برده خودش کنه...
- خب آخه چرا این کارو میکنن؟
- بزار بچه من حرفمو بزنم.... اونها وقتی هوش پیدا کنن چون نیروی زیادی رو صرف هوش پیدا کردن میکنند برای همین یه مدتی صبر میکنم تا نیرو جذب کند اونم از مواد جادویی که تمام مواد جادویی از طبیعت نیرو میگیرند اونها با هر بار بدشانس کردن ما نیروشون تموم میشه اما اگر این بدشانسی رو جای استفاده کنند که باعث مرگمون بشه روحمون رو برده خودشون میکنند این طلسم قبلاً خودش روح بوده و این طلسم روح پادشاه تیلانکا هست که نیروهای بد یکی از افراد رو به بردگی گرفته و اون رو کشته و روح اون را تبدیل به ترند کرده و تقدیر رو اینگونه قرار دادهاند که خاندان ما و خاندان چیزها اونها را در بر بگیره هدف نیروهای شیطانی تسلط بر کل دنیا شرور کردن اونهاست تا بر دنیا اون طور که میخوان حکومت کنند ما یک گردنبند داریم که فقط تا ۳ ساعت ما رو از طلسم محافظت میکنه بعد از اون طلسم راهی برای شکستن اون پیدا میکنه که همین سه ساعت برای فرود ما کافیه خب سوالی نیست ؟
۳.۹k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.