پارت دوم اشتباه بزرگ من :
پارت دوم اشتباه بزرگ من :
دکتر : متاسفم که اینو میگم ، ولی با ضربه ای که به سر وارد شده
بخشی از مغز دچار مشکل شده که اون بخش حافظه بوده
که یعنی........
ویو ات: حافظه اش رو از دست داده ؟!
خیلی خبر ناراحت کننده ای هست ولی به من ربطی نداشت
از به طرف هم دلم نمیومد ولش کنم و برم
پس پیش خانواده اش موندم و یکم دلداری بهشون دادم
بعد از چند ساعت
خانوادش برای تشکر منو به شام دعوت کردن
و منم قبول کردم و باهاشون رفتم ( یونگی هم مرخص شد)
یونگی با دیدن من یچیزایی میگفت ولی غیر قابل فهم بود
اهمیتی ندادم
چون نمیفهمیدم
بعد از این شام ، روز طولانیم رو به پایان بود
به خونه رفتم و به تخت رفتم و خودم رو پرت کردم روش
ولی فکر اون پسر از سرم بیرون نمیرفت
دلم خیلی براش سوخت
ولی چرا این آقا ؟
همینجور توی فکر بودم که خوابم برد.........
صبح بیدار شدم و دیدم آلارم دوباره نمیخوره
دیر هم شده بود
لباسم رو پوشیدم و شروع به دویدن کردم
که صحنه ی جلوم منو شکه کرد
همون پسر دیروزی
و همون جمله دیروزی
- خانم امروز جمعه است
لازم نیست بدویین
من هم اشتباه کردم
و شروع به راه رفتن کرد که نذاشتم بره توی خیابون و کشیدمش اونور و همون لحظه ماشینی سریع از خیابون رد شد......
تا شب بهش فکر کردم و خوابیدم
که فردا صبح دوباره آلارم نخورد
رفتم بیرون
همون پسر
همون جمله
فقط توی هر روز یه اتفاقی خاصی باعث مرگ اون پسر میشد......
یبار تصادف
یبار برخورد با یه دزد......
ولی این چی بود ؟!
یه خواب ؟!
این چه خوابی بود ؟
چرا اینجوری شده بود ؟
که یهو آلارم خورد و از خواب پریدم......
خیلی ترسناک بود
اهمیتی ندادم و گفتم خواب بوده دیگه
لباس پوشیدم و رفتم بیرون
که توی راه از چیزی که دیدم خیلی شکه شدم
همون پسره توی خواب!!
دکتر : متاسفم که اینو میگم ، ولی با ضربه ای که به سر وارد شده
بخشی از مغز دچار مشکل شده که اون بخش حافظه بوده
که یعنی........
ویو ات: حافظه اش رو از دست داده ؟!
خیلی خبر ناراحت کننده ای هست ولی به من ربطی نداشت
از به طرف هم دلم نمیومد ولش کنم و برم
پس پیش خانواده اش موندم و یکم دلداری بهشون دادم
بعد از چند ساعت
خانوادش برای تشکر منو به شام دعوت کردن
و منم قبول کردم و باهاشون رفتم ( یونگی هم مرخص شد)
یونگی با دیدن من یچیزایی میگفت ولی غیر قابل فهم بود
اهمیتی ندادم
چون نمیفهمیدم
بعد از این شام ، روز طولانیم رو به پایان بود
به خونه رفتم و به تخت رفتم و خودم رو پرت کردم روش
ولی فکر اون پسر از سرم بیرون نمیرفت
دلم خیلی براش سوخت
ولی چرا این آقا ؟
همینجور توی فکر بودم که خوابم برد.........
صبح بیدار شدم و دیدم آلارم دوباره نمیخوره
دیر هم شده بود
لباسم رو پوشیدم و شروع به دویدن کردم
که صحنه ی جلوم منو شکه کرد
همون پسر دیروزی
و همون جمله دیروزی
- خانم امروز جمعه است
لازم نیست بدویین
من هم اشتباه کردم
و شروع به راه رفتن کرد که نذاشتم بره توی خیابون و کشیدمش اونور و همون لحظه ماشینی سریع از خیابون رد شد......
تا شب بهش فکر کردم و خوابیدم
که فردا صبح دوباره آلارم نخورد
رفتم بیرون
همون پسر
همون جمله
فقط توی هر روز یه اتفاقی خاصی باعث مرگ اون پسر میشد......
یبار تصادف
یبار برخورد با یه دزد......
ولی این چی بود ؟!
یه خواب ؟!
این چه خوابی بود ؟
چرا اینجوری شده بود ؟
که یهو آلارم خورد و از خواب پریدم......
خیلی ترسناک بود
اهمیتی ندادم و گفتم خواب بوده دیگه
لباس پوشیدم و رفتم بیرون
که توی راه از چیزی که دیدم خیلی شکه شدم
همون پسره توی خواب!!
۲.۴k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.