درگیرِ مافیاها
پارت ۱۲ :
تهیونگ:
رفتم خونه دیدم چن تا از نگهبانا دم اتاق ا/ت وایسادن اونم داره از پشت با مشت به در میکوبه و میگه این درو باز کنین به نگهبانا گفتم : اینجا چخبره؟ برین سر کارتون با این حرفم همشون رفتن پایین...
ا/ت یکم زودتر از ۲۴ ساعت بیدار شد همه رو فرستادم رفتن و خودم در اتاقو باز کردم رفتم تو
از زبان ا/ت :
داشتم گریه میکردم و میگفتم این درو باز کنین که حس کردم یکی کلید انداخت تو در سریع خودمو عقب کشیدم که دیدم تهیونگ اومد تو و درو بست همونجا وایسادو منتظر عکس العمل من بود منم از شدت خشم دستامو مشت کرده بودم و لبمو گاز میگرفتم گفتم:
ا/ت : توی لعنتی کی هستی با من چیکار داری چرا منو بیهوش کردی؟چرا زندانیم؟ زود باش بگو عوضی
تهیونگ: داد و هوار نکن بهت توضیح میدم بعدا
ا/ت : بعدا ؟ چه بعدنی ؟ (با جیغ) من نمیدونم تو دنبال چی هستی حالام میخوام برم پدرم حتما از دیشب تا حالا دیوونه شده ... اینو که گفتم رفتم سمت در اتاق که برم بیرون از شدت ناراحتی و عصبانیت نمیدونستم باید چیکار کنم ولی تهیونگ بازومو گرفت و پشتمو زد به دیوار بعدش محکم دوتا بازومو گرفت و صداشو پایین آورد و گفت : ببین من نمیخوام بهت آسیبی برسه از توام چیزی نمیخوام فقط اگه همراهیم نکنی پدرتو میکشن میدونم بهم اعتماد نداری ولی متاسفانه فعلا چاره ای جز اعتماد کردن به من نداری
ا/ت : داشتم هق هق میکردم دیگه به زور میتونستم حرف بزنم گفتم نمیتونم اعتماد کنم دارم روانی میشم آخه تو کی هستی ؟
تهیونگ: متاسفم الان وقت ندارم بهت توضیح بدم کم کم خودت میفهمی فقط آروم باش و از هیچی نترس برمیگردم پیشت و همه چیو بهت میگم...
تهیونگ اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و دوباره درو قفل کرد منم پشت در افتادم رو زمینو با گریه گفتم : صبر کن آخه چطوری نگران نباشم دارم دیوونه میشم کجا رفتییی بزارین برررم لعنتیااااا
تهیونگ:
رفتم خونه دیدم چن تا از نگهبانا دم اتاق ا/ت وایسادن اونم داره از پشت با مشت به در میکوبه و میگه این درو باز کنین به نگهبانا گفتم : اینجا چخبره؟ برین سر کارتون با این حرفم همشون رفتن پایین...
ا/ت یکم زودتر از ۲۴ ساعت بیدار شد همه رو فرستادم رفتن و خودم در اتاقو باز کردم رفتم تو
از زبان ا/ت :
داشتم گریه میکردم و میگفتم این درو باز کنین که حس کردم یکی کلید انداخت تو در سریع خودمو عقب کشیدم که دیدم تهیونگ اومد تو و درو بست همونجا وایسادو منتظر عکس العمل من بود منم از شدت خشم دستامو مشت کرده بودم و لبمو گاز میگرفتم گفتم:
ا/ت : توی لعنتی کی هستی با من چیکار داری چرا منو بیهوش کردی؟چرا زندانیم؟ زود باش بگو عوضی
تهیونگ: داد و هوار نکن بهت توضیح میدم بعدا
ا/ت : بعدا ؟ چه بعدنی ؟ (با جیغ) من نمیدونم تو دنبال چی هستی حالام میخوام برم پدرم حتما از دیشب تا حالا دیوونه شده ... اینو که گفتم رفتم سمت در اتاق که برم بیرون از شدت ناراحتی و عصبانیت نمیدونستم باید چیکار کنم ولی تهیونگ بازومو گرفت و پشتمو زد به دیوار بعدش محکم دوتا بازومو گرفت و صداشو پایین آورد و گفت : ببین من نمیخوام بهت آسیبی برسه از توام چیزی نمیخوام فقط اگه همراهیم نکنی پدرتو میکشن میدونم بهم اعتماد نداری ولی متاسفانه فعلا چاره ای جز اعتماد کردن به من نداری
ا/ت : داشتم هق هق میکردم دیگه به زور میتونستم حرف بزنم گفتم نمیتونم اعتماد کنم دارم روانی میشم آخه تو کی هستی ؟
تهیونگ: متاسفم الان وقت ندارم بهت توضیح بدم کم کم خودت میفهمی فقط آروم باش و از هیچی نترس برمیگردم پیشت و همه چیو بهت میگم...
تهیونگ اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و دوباره درو قفل کرد منم پشت در افتادم رو زمینو با گریه گفتم : صبر کن آخه چطوری نگران نباشم دارم دیوونه میشم کجا رفتییی بزارین برررم لعنتیااااا
۲۰.۰k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.