فیک عشق و سلطنت p:1
ویو ا.ت:
2 ساعت بود با اسب و با تمام توانم بهش سمت ناکجا اباد فرار میکردم
اره درسته همونطور که میدونید پدرم میخواست به جای گندی که زده منو دو دستی تقدیم کنه به پادشاه نومای زشت پیر....
بعد از 2 ساعت به کوهستان سرسبزی رسیدم که نمیدونم کجا بود
آنجل( اسم اسبش)هم دیگه توان راه رفتن نداشت...
دیگه مطمعن شده بودم پیدام نمیکنن
از انجل پیاده شدم و دستی رو یال های سفیدش کشیدم
از تو کیفم یه بطری اب دراوردم چند قلوب خودم خوردم و بقیش رو دادم به انجل
انجل صدایی در اورد و ازم تشکر کرد
سرم رو چسبوندم به سرش و چشمم رو بستم
ا.ت:اونا دیگه منو پیدا نمیکنن مگه نه انجل؟..
-انجل پاهاش رو اروم و زمین کوبید...
یهو صدای پای چند تا اسب شنیدم با ترس به عقب نگاه کردم که دیدم....
ویو تهیونگ:
امروز طبق معمول با چند تا از فرمانده ها برای شکار به کوهستان رفته بودیم
داشتیم به راهمون ادامه میدادیم که دیدم یه دختر که از لباسش معلوم بود اشراف زاده بود با اسبش وسط کوهستان بود
تعجب کردم و مشکوک شدم چون دختر ها اشراف زاده حق بیرون اومدن از قصر رو نداشتن چه برسه که وسط کوهستان باشن ..
تهیونگ:هی دختر . اینجا چکار میکنی؟-از اسبش پیاده شد و قلاده اسب رو داد دست یکی از سربازا
ا.ت:با ترس به سمت صدا برگشتم که دیدم یه پسر جوون با حدود 20 نفر سرباز پشتمن
شما کی هستید؟؟ -صدای لرزان
تهیونگ :وقتی برگشت چند لحظه محو زیباییش شدم. چشمای روشن پوست سفید موهای طلایی.-سرم رو تکون دادم و از افکارم خارج شدم
من کیم تهیونگ هستم رییس قبیله کیم
ا.ت:واقعا شما فرمانده کیم تهیونگ هستید؟؟
-سریع تعظیم کرد
تهیونگ:منو میشناسی؟؟
ا.ت:بله معلومه... شما تو فرانسه خیلی شهرت دارید....
تهیونگ:اوه اهل فرانسه هستی؟ -با دستاش چونش رو گرفت و اروم سرش رو بالا اورد
ا.ت:بله....
تهیونگ :اسمت چیه؟؟ دختر کی هستی؟؟
ا.ت:من ا.ت هستم قربان دختر پادشاه والریانوس...
تهیونگ:اوه واقعا؟؟ چطور دختر والریانوس سر از اینجا دراورده؟؟
ا.ت:خب راستش... پدرم با پادشاه نوما نقشه ای کشیدن و نقشه اشون شکست خورد و پادشاه نوما پدرم رو مقصر شکست میدونست
بخاطر همین در ازاش میخواد با من ازدواج کنه
خب راستش من نمیخوام با اون نومای پیر ازدواج کنم و بخاطر همین فرار کردم...
فرمانده کیم لطفا کمکم کنید من نمیخواد اونا منو پیدا کنن-اشک از چشماش جاری شد
تهیونگ:نوما؟؟ اون عوضی....
دنبالم بیا....
ا.ت:چی؟؟
تهیونگ:گفتم سوار اسبت شو و دنبالم بیا
ا.ت:میخواید منو تحویل بدید؟؟ -گریه شدید
تهیونگ:نه... من ازت محافظت میکنم فقط همین حالا سوار اسبت شو و بیا
ا.ت:ممنونم -اشکاش رو با خوشحالی پاک کرد.اما اسبم دیگه نمیتونه بدوه2 ساعت کامله داره با سرعت زیاد میاد
تهیونگ:اوه خدای من
سرباز
+بله سرورم
اسب شاهزاده رو اروم پشت سرت بیار
تهیونگ:-مچ دست ا.ت رو گرفت و اروم سمت اسب سیاه خودش برد
سوار شو
ا.ت:ولی شما؟؟
تهیونگ:گفتم سوار شو
ا.ت:باشه... -با تردید پام رو روی رکاب اسب گذاشتم. لعنتی قد اسبش خیلی بلند بود
که یهو فرمانده دستش رو روی کمرت گذاشت و کمک کرد سوار اسب بشم
ا.ت:ممنون-سرخ شدن
یهو دیدم فرمانده با دستش کمرم رو گرفت و من رو کشید عقب تر و خودش هم سوار اسب شد
تهیونگ:کمرم رو محکم بگیر نیوفتی
ا.ت:چی؟؟ -تعجب
عا باشه ... -دستام و دور کمرش حلقه کردم
پارت بعد:40 لایک_20 کامنت
بچه ها فیک پرستار رو فردا یا امروز میزارم امتحان ریاضی دارم فردا هیچی نخوندم
مرسی درکم میکنید🤍
2 ساعت بود با اسب و با تمام توانم بهش سمت ناکجا اباد فرار میکردم
اره درسته همونطور که میدونید پدرم میخواست به جای گندی که زده منو دو دستی تقدیم کنه به پادشاه نومای زشت پیر....
بعد از 2 ساعت به کوهستان سرسبزی رسیدم که نمیدونم کجا بود
آنجل( اسم اسبش)هم دیگه توان راه رفتن نداشت...
دیگه مطمعن شده بودم پیدام نمیکنن
از انجل پیاده شدم و دستی رو یال های سفیدش کشیدم
از تو کیفم یه بطری اب دراوردم چند قلوب خودم خوردم و بقیش رو دادم به انجل
انجل صدایی در اورد و ازم تشکر کرد
سرم رو چسبوندم به سرش و چشمم رو بستم
ا.ت:اونا دیگه منو پیدا نمیکنن مگه نه انجل؟..
-انجل پاهاش رو اروم و زمین کوبید...
یهو صدای پای چند تا اسب شنیدم با ترس به عقب نگاه کردم که دیدم....
ویو تهیونگ:
امروز طبق معمول با چند تا از فرمانده ها برای شکار به کوهستان رفته بودیم
داشتیم به راهمون ادامه میدادیم که دیدم یه دختر که از لباسش معلوم بود اشراف زاده بود با اسبش وسط کوهستان بود
تعجب کردم و مشکوک شدم چون دختر ها اشراف زاده حق بیرون اومدن از قصر رو نداشتن چه برسه که وسط کوهستان باشن ..
تهیونگ:هی دختر . اینجا چکار میکنی؟-از اسبش پیاده شد و قلاده اسب رو داد دست یکی از سربازا
ا.ت:با ترس به سمت صدا برگشتم که دیدم یه پسر جوون با حدود 20 نفر سرباز پشتمن
شما کی هستید؟؟ -صدای لرزان
تهیونگ :وقتی برگشت چند لحظه محو زیباییش شدم. چشمای روشن پوست سفید موهای طلایی.-سرم رو تکون دادم و از افکارم خارج شدم
من کیم تهیونگ هستم رییس قبیله کیم
ا.ت:واقعا شما فرمانده کیم تهیونگ هستید؟؟
-سریع تعظیم کرد
تهیونگ:منو میشناسی؟؟
ا.ت:بله معلومه... شما تو فرانسه خیلی شهرت دارید....
تهیونگ:اوه اهل فرانسه هستی؟ -با دستاش چونش رو گرفت و اروم سرش رو بالا اورد
ا.ت:بله....
تهیونگ :اسمت چیه؟؟ دختر کی هستی؟؟
ا.ت:من ا.ت هستم قربان دختر پادشاه والریانوس...
تهیونگ:اوه واقعا؟؟ چطور دختر والریانوس سر از اینجا دراورده؟؟
ا.ت:خب راستش... پدرم با پادشاه نوما نقشه ای کشیدن و نقشه اشون شکست خورد و پادشاه نوما پدرم رو مقصر شکست میدونست
بخاطر همین در ازاش میخواد با من ازدواج کنه
خب راستش من نمیخوام با اون نومای پیر ازدواج کنم و بخاطر همین فرار کردم...
فرمانده کیم لطفا کمکم کنید من نمیخواد اونا منو پیدا کنن-اشک از چشماش جاری شد
تهیونگ:نوما؟؟ اون عوضی....
دنبالم بیا....
ا.ت:چی؟؟
تهیونگ:گفتم سوار اسبت شو و دنبالم بیا
ا.ت:میخواید منو تحویل بدید؟؟ -گریه شدید
تهیونگ:نه... من ازت محافظت میکنم فقط همین حالا سوار اسبت شو و بیا
ا.ت:ممنونم -اشکاش رو با خوشحالی پاک کرد.اما اسبم دیگه نمیتونه بدوه2 ساعت کامله داره با سرعت زیاد میاد
تهیونگ:اوه خدای من
سرباز
+بله سرورم
اسب شاهزاده رو اروم پشت سرت بیار
تهیونگ:-مچ دست ا.ت رو گرفت و اروم سمت اسب سیاه خودش برد
سوار شو
ا.ت:ولی شما؟؟
تهیونگ:گفتم سوار شو
ا.ت:باشه... -با تردید پام رو روی رکاب اسب گذاشتم. لعنتی قد اسبش خیلی بلند بود
که یهو فرمانده دستش رو روی کمرت گذاشت و کمک کرد سوار اسب بشم
ا.ت:ممنون-سرخ شدن
یهو دیدم فرمانده با دستش کمرم رو گرفت و من رو کشید عقب تر و خودش هم سوار اسب شد
تهیونگ:کمرم رو محکم بگیر نیوفتی
ا.ت:چی؟؟ -تعجب
عا باشه ... -دستام و دور کمرش حلقه کردم
پارت بعد:40 لایک_20 کامنت
بچه ها فیک پرستار رو فردا یا امروز میزارم امتحان ریاضی دارم فردا هیچی نخوندم
مرسی درکم میکنید🤍
۱۹.۶k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.