☆2 سانزو ☆
☆2 سانزو ☆
سانزو رفت سراغ مینا تا بکشتش
از زبون مینا :
داشتم برای خودم قدم می زدم که یه صدای عجیب از داخل یه کوچه اومد ترسیدم گفتم نکنه ادن کش هست یه چند ثانیه ساکت موندم هیچ صدای نیومد که ترسم ریخت و دباره به راهم ادامه دادم ولی ای کاش هیج وقت ادامه ی راهم رو نمی رفتم کمی رفتم جلو یه مرد داخل تاریکی داشت می خندید با کت و شلوار صورتی و یه کاتانای تو دستش عکس های اعضای بانتن رو دیوار بود سانزو، مایکی، ران، ریندو، کاکچو بود که
سانزو : هووم یه جوجه کوچولو الا باید تو رخت خواب باشه چرا بیرون هست هووم .
انقدر که ترسیده بودم دستام میلرزید کم کم داشت گریه ام می گرفت
مینا : تو.... ت..و ... مال ..گروه..با..ن..تن ..هستی .
سانزو قهقهه ای زد
سانزو : آره جوجه کوچولو مال گروه بانتن هستم سانزو هاروچیو خوب تو و دوستات داشتین در بارهی بانتن حرف می زدین درسته ..... ول یکمی دونم چرا باید ساعت دوازده به بعد بیرون باشید .
مینا : مگه ....مگه ...ساعت ...چ..ن..ده ؟
سانزو : ساعت دوازده و نیم هست نباید این وقت شب بیرون باشید وقتی حساب تو و اون دوتا ی دیگه رو رسیدم می فهمید بانتن یعنی چی .
وقتی این حرف رو شنیدم خیلی ترسیده بودم که خدایا می خواد با من چی کار کنه .
سانزو: حالا نترس کوچولو فعلا بیا پیش من تا کاری باهات نداشته باشم .
از ترس اینکه منو نکشه بدنم خود به خود رفت سمتش که فقط باهاش یک قدم فاصله داشتم.
خندید سانزو: ای احمق کوچولو .
تا این حرف رو شنیدم چشم هام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم .
سانزو رفت سراغ مینا تا بکشتش
از زبون مینا :
داشتم برای خودم قدم می زدم که یه صدای عجیب از داخل یه کوچه اومد ترسیدم گفتم نکنه ادن کش هست یه چند ثانیه ساکت موندم هیچ صدای نیومد که ترسم ریخت و دباره به راهم ادامه دادم ولی ای کاش هیج وقت ادامه ی راهم رو نمی رفتم کمی رفتم جلو یه مرد داخل تاریکی داشت می خندید با کت و شلوار صورتی و یه کاتانای تو دستش عکس های اعضای بانتن رو دیوار بود سانزو، مایکی، ران، ریندو، کاکچو بود که
سانزو : هووم یه جوجه کوچولو الا باید تو رخت خواب باشه چرا بیرون هست هووم .
انقدر که ترسیده بودم دستام میلرزید کم کم داشت گریه ام می گرفت
مینا : تو.... ت..و ... مال ..گروه..با..ن..تن ..هستی .
سانزو قهقهه ای زد
سانزو : آره جوجه کوچولو مال گروه بانتن هستم سانزو هاروچیو خوب تو و دوستات داشتین در بارهی بانتن حرف می زدین درسته ..... ول یکمی دونم چرا باید ساعت دوازده به بعد بیرون باشید .
مینا : مگه ....مگه ...ساعت ...چ..ن..ده ؟
سانزو : ساعت دوازده و نیم هست نباید این وقت شب بیرون باشید وقتی حساب تو و اون دوتا ی دیگه رو رسیدم می فهمید بانتن یعنی چی .
وقتی این حرف رو شنیدم خیلی ترسیده بودم که خدایا می خواد با من چی کار کنه .
سانزو: حالا نترس کوچولو فعلا بیا پیش من تا کاری باهات نداشته باشم .
از ترس اینکه منو نکشه بدنم خود به خود رفت سمتش که فقط باهاش یک قدم فاصله داشتم.
خندید سانزو: ای احمق کوچولو .
تا این حرف رو شنیدم چشم هام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم .
۷.۳k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.