داستان ترسناک
من خونه ی پدربزرگ و مادر بزرگم زندگی میکنم
یه روز بعد از یه کار خسته کننده راه افتادم سمت خونه که آماده بشم و برای مهمونی بریم خونهی خالهم.
پدربزرگ من منتظر مونده بود که با هم بریم،من رسیدم خونه و پدربزرگم رو دیدم و گفتم من کل هیکلم روغن خالیه(روغن ماشین)،برم حمام و بیام که بریم.
رفتم حمام و تا روغن و بشورم و به قول معروف پاکیزه و تمیز بشم نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید.
از حمام اومدم بیرون و دیدم پدربزرگم هنوز نشسته و آماده هم نشده،گفتم تا من لباس میپوشم و موهام و خشک میکنم آماده شید که بریم.رفتم لباسام و پوشیدم و اومدم که همراه پدربزرگم راه بیوفتیم،پدربزرگم داخل خونه نبود...
من همه ی خونه رو دیدم و گشتم و صداش کردم.
نگاه کردم دیدم گوشیش نیست گفتم شاید طاقت نیاورده دیده طول کشیده رفته خودش.
زنگ زدم بهش و گفتم که چرا صبر نکردی با هم بریم
چیزی که گفت یه ترس عجیبی تو دلم انداخت...
گفت تو که رفتی حمام،۵ دقیقه بعدش من حرکت کردم سمت خونه خالهت...از اونجایی که من حمامم طول کشیده بود و بعد ورود من به حموم پدربزرگم رفته بود،پس اونی که من دیدمش و گفتم آماده بشه بریم کی بود؟یه ترس بدی افتاد به جونم ولی خودم و جمع و جور کردم و زدم پای خستگی کار و توهم زدن
چراغهای خونه رو خاموش کردم و فقط آشپزخونه رو روشن گذاشتم که خونه تاریک تاریک نباشه...
رفتم در ورودی و باز کردم که برم چشمم افتاد به داخل خونه، آشپزخونه روبه روی در ورودیه،پدربزرگم با چشمای گرد و غیر طبیعی و لبخند غیر معمولی و غیر عادی داشت نگام میکرد
متوجه نشدم که چه طوری در و قفل کردم و از در خونه رفتم بیرون...فقط یادمه با کلی ترس توی خیابون میدوئیدم و جرأت نمیکردم پشت سرم و نگاه کنم...
یه روز بعد از یه کار خسته کننده راه افتادم سمت خونه که آماده بشم و برای مهمونی بریم خونهی خالهم.
پدربزرگ من منتظر مونده بود که با هم بریم،من رسیدم خونه و پدربزرگم رو دیدم و گفتم من کل هیکلم روغن خالیه(روغن ماشین)،برم حمام و بیام که بریم.
رفتم حمام و تا روغن و بشورم و به قول معروف پاکیزه و تمیز بشم نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید.
از حمام اومدم بیرون و دیدم پدربزرگم هنوز نشسته و آماده هم نشده،گفتم تا من لباس میپوشم و موهام و خشک میکنم آماده شید که بریم.رفتم لباسام و پوشیدم و اومدم که همراه پدربزرگم راه بیوفتیم،پدربزرگم داخل خونه نبود...
من همه ی خونه رو دیدم و گشتم و صداش کردم.
نگاه کردم دیدم گوشیش نیست گفتم شاید طاقت نیاورده دیده طول کشیده رفته خودش.
زنگ زدم بهش و گفتم که چرا صبر نکردی با هم بریم
چیزی که گفت یه ترس عجیبی تو دلم انداخت...
گفت تو که رفتی حمام،۵ دقیقه بعدش من حرکت کردم سمت خونه خالهت...از اونجایی که من حمامم طول کشیده بود و بعد ورود من به حموم پدربزرگم رفته بود،پس اونی که من دیدمش و گفتم آماده بشه بریم کی بود؟یه ترس بدی افتاد به جونم ولی خودم و جمع و جور کردم و زدم پای خستگی کار و توهم زدن
چراغهای خونه رو خاموش کردم و فقط آشپزخونه رو روشن گذاشتم که خونه تاریک تاریک نباشه...
رفتم در ورودی و باز کردم که برم چشمم افتاد به داخل خونه، آشپزخونه روبه روی در ورودیه،پدربزرگم با چشمای گرد و غیر طبیعی و لبخند غیر معمولی و غیر عادی داشت نگام میکرد
متوجه نشدم که چه طوری در و قفل کردم و از در خونه رفتم بیرون...فقط یادمه با کلی ترس توی خیابون میدوئیدم و جرأت نمیکردم پشت سرم و نگاه کنم...
۳.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.