ازت متنفرم جئون جونگ کوک⁵⛓🖤
فردا برگشتیم به عمارت. خونه ساکت بود. من و جونگکوک رفتیم به اتاقش. &جونگکوکا میگم میخوای چیکار کنی؟ €هیچی فقط ادامه میدم.من مجبورم زندگی کنم و زندگیم اینجوریه و من مجبورم ادامش بدم تا شاید یه روز زندگیم عوض بشه. دستاش رو گرفتم. &همه چی درست میشه نگران نباش. و گونش رو اروم ب... وس... یدم. &خب برنامت برای امروز چیه؟ €باید برم یه سر به انبارا بزنم خیلی وقته نرفتم. &باشه پس بلند شو تا بریم. اومدم برم تا لباساش رو اماده کنم که دستم رو گرفت و کشیدم تو بغلش. محکم منو بغل کرد و سرش رو تو گردنم فرو برد. €میشه یکم اینجوری بمونیم و بعدش بریم؟ &باشه. و تا 1 ساعت همینجوری موندیم. بعدش رفتیم و یه سر به انبارا زدیم و برگشتیم عمارت. همون لحظه اقای جئون اومد و یه کاغذ و خودکار به جونگکوک داد. €پدر این چیه؟ ^این برگه ایه که باهاش خونه ی شمالی رو به برادرت یعنی جونگهیون میدی. جونگکوک خندید و بدون هیچ حرفی برگه رو امضا زد و بعدش به حیاط رفت. رفت وسط حیاط وایساد و منم رفتم پیشش. &جونگکوکا چرا انقدر راحت قبول کردی؟ €چون دیگه برام مهم نیست،دیگه خسته شدم و حوصله بحث کردن ندارم. &اما اون خونه مال تو بود. €میدونی،روزی که پدرم اون خونه رو به نامم زد حس کردم براش مهمم و ارزش دارم اما بعد فهمیدم که همش به خاطر این بوده که اون خونه یه عالمه قرض داشته و اون نمیخواسته پرداخت کنه و درنهایت من مجبور شدم که بدهیای خونه رو بدم،اینا مهم نیستن،تو فقط از پیشم نرو،من به هیچی به جز تو نیاز ندارم فقط کنارم بمون. با حرفاش قلبم به درد اومد. من باید چیکار میکردم؟!چطور میتونستم باهاش باشم؟! بغلش کردم &من هیچوقت ترکت نمیکنم. لبخندی زد و روش رو کرد به من. €بیا بریم. &کجا؟ €خودت میبینی. رفتیم و سوار ماشین سیاه جونگکوک شدیم. €کمربندتو ببند. &تو مثلا به فکرمی؟ €اگه من به فکرت نباشم کی میخواد باشه؟ خندیدم و راه افتادیم.بعد 1 ساعت رسیدیم به یه دریاچه. خیلی قشنگ و بزرگ بود. جونگکوک اومد کنارم وایساد. &جونگکوکا اینجا خیلی قشنگه. جونگکوک یه نگاهی به دریاچه انداخت.€وقتی بچه بودم، تقریبا 9 سالم بود،یه روز پدرم شروع کرد به کتک زدنم به خاطر اینکه اشتباهی لیوان قهوه رو ریخته بودم رو اسنادش.کل بدنم زخم شده بود و صورتم خون میومد.بزور فرار کردم و فقط می دوییدم،خیلی ترسیده بودم.اصلا نمیدونستم کجا میرم،دو ساعت تمام فقط دوییدم.با پاهای کبودم دوویدم و به اینجا رسیدم.نفس نفس میزدم.پاهای کبودم رو کردم توی اب،حس خوبی میداد.اون شب همینجا خوابیدم.البته بازم فرداش که برگشتم کتک خوردم اما... &جونگکوکا! برگشت و بهم نگاه کرد. &اینا دیگه مهم نیست گذشته تموم شده،بیا سعی کنیم گذشته رو فراموش کنیم و باهم خاطرات خوبی رو بسازیم. €باشه قبوله. و اروم تو اغوشم گرفت. من بهش گفته بودم گذشتش رو فراموش کنه درصورتی که خودم تمام اهداف زندگیم بر اثاث گذشته چیده شده بود. روی چمنا نشستیم. و مشغول حرف زدن شدیم. &بلدی اهنگ بخونی؟ €معلومه. &میشه یکم برام بخونی! €البته. و شروع کرد به اواز خوندن. صداش خیلی لذت بخش و قشنگ بود. (خودم الان دارم اهنگ استیل ویت یو رو گوش میکنم♡)
۷۷.۵k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.