عاشق پسر عموم شدم پارت 6
زمان حال 18اوت 2023]
+اوففف حالا که بر گشتم باز دست از سرم بر نمیداره
تق تق (مثلا صدای در)
+بله
خدمتکار: سلام خانوم وسایل تون رو اوردن
+اوه تنک بزار اینجا
خدمتکار:بله... با اجازه
+ممنون
رفتم یه دوش 20 مینی گرفتم یه لباس راحتی پوشیدم رفتم پایین همه سر میز بودن منم نشستم کوک روبروم بود داشت با نیشخند نگام میکرد غذامون تموم شد خواستم پاشم که با حرف پدر بزرگ همه نگاهمون رو بهش دادیم
&خب میدونید که فردا جشن داریم میخوام همه چیز بی نقص باشه /×چشم _پدر بزرگ میتونم دوس دخترم روهم دعوت کنم &معلومه همه باید همراه داشته باشن
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که پدر بزرگ گفت
&ا.ت تو چی همراه داری (همه به طرفم بر گشتن)
+اممم ...چیز ...خب ...فک کنم یه مرد جذاب سراغ دارم
(همه با تعجب بهم نگاه میکردن وکوک با عصبا نیت داشت نگام میکرد یا خدا این چشه) /واقعا اون کیه +خب... امممم =دبگووو +باشه باشه (خنده)
&خب نمیخوای معرفیش کنی
+اوه البته...(پاشدم رفتم از پشت دستمو گردن پدر بزرگ انداختم و گونشو بوسیدم ) این مرد جذاب همین جاست نیاز به معرفی نداره همه :(خنده)
&ای دختره لوس شیطون (خنده) +عاعا پد بزرگ جزابم منو همراهی نمیکنه (اخم کیوت) &البته البته (خنده) + (بوس کردن گونه پدر بزرگ)خب من دیگه میرم بخوابم خستم شب بخیر &شب بخیر دخترم /=شب بخیر دخترم ×÷شب بخیر
رفتم تو اتاقم خوابیدم فردا پاشدم یه دوش گرفتم رفتم پایین
فقط مامان و زن عمو خونه بودن با هاشون صبحانه خوردم گفتن پدر بزرگ هم خونه س و پدر و عمو و کوک رفتن شر کت و برا ناهار نمیان بعد صبحانه رفتم اتاق پدر بزرگ یکم باهم حرف زدیم و شطرنج بازی کردیم و خندیدیم بعد رفتیم پایین ناهار خوردیم ساعت 3 شد همه در حال تزئین حیاط امارت پدر بزرگ بودن که پدر بزرگ گفت میکاپرا هار و میفرسته اتاقمون منم رفتم یه دوش 10مینی گرفتم اومدم بیرون که میکاپراومد یه زن بود ؛سلام خانوم مارو اقای جئون فرستادن
+بله میدونم ؛پس لطفا بشینید که کارمون رو شروع کنیم +البته ........ ( پرش زمانی)
؛تموم شد خدای من چقد ناز و زیبا شدید +اااه ممنون (خنده خجالتی) راستی ساعت چنده
؛ ساعت 7 +اوه خدای من یعنی چهار ساعته من نشستم (توی دلش گفت) ؛خب با اجازه +ااه ممنون عزیزم
+اوففف حالا که بر گشتم باز دست از سرم بر نمیداره
تق تق (مثلا صدای در)
+بله
خدمتکار: سلام خانوم وسایل تون رو اوردن
+اوه تنک بزار اینجا
خدمتکار:بله... با اجازه
+ممنون
رفتم یه دوش 20 مینی گرفتم یه لباس راحتی پوشیدم رفتم پایین همه سر میز بودن منم نشستم کوک روبروم بود داشت با نیشخند نگام میکرد غذامون تموم شد خواستم پاشم که با حرف پدر بزرگ همه نگاهمون رو بهش دادیم
&خب میدونید که فردا جشن داریم میخوام همه چیز بی نقص باشه /×چشم _پدر بزرگ میتونم دوس دخترم روهم دعوت کنم &معلومه همه باید همراه داشته باشن
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که پدر بزرگ گفت
&ا.ت تو چی همراه داری (همه به طرفم بر گشتن)
+اممم ...چیز ...خب ...فک کنم یه مرد جذاب سراغ دارم
(همه با تعجب بهم نگاه میکردن وکوک با عصبا نیت داشت نگام میکرد یا خدا این چشه) /واقعا اون کیه +خب... امممم =دبگووو +باشه باشه (خنده)
&خب نمیخوای معرفیش کنی
+اوه البته...(پاشدم رفتم از پشت دستمو گردن پدر بزرگ انداختم و گونشو بوسیدم ) این مرد جذاب همین جاست نیاز به معرفی نداره همه :(خنده)
&ای دختره لوس شیطون (خنده) +عاعا پد بزرگ جزابم منو همراهی نمیکنه (اخم کیوت) &البته البته (خنده) + (بوس کردن گونه پدر بزرگ)خب من دیگه میرم بخوابم خستم شب بخیر &شب بخیر دخترم /=شب بخیر دخترم ×÷شب بخیر
رفتم تو اتاقم خوابیدم فردا پاشدم یه دوش گرفتم رفتم پایین
فقط مامان و زن عمو خونه بودن با هاشون صبحانه خوردم گفتن پدر بزرگ هم خونه س و پدر و عمو و کوک رفتن شر کت و برا ناهار نمیان بعد صبحانه رفتم اتاق پدر بزرگ یکم باهم حرف زدیم و شطرنج بازی کردیم و خندیدیم بعد رفتیم پایین ناهار خوردیم ساعت 3 شد همه در حال تزئین حیاط امارت پدر بزرگ بودن که پدر بزرگ گفت میکاپرا هار و میفرسته اتاقمون منم رفتم یه دوش 10مینی گرفتم اومدم بیرون که میکاپراومد یه زن بود ؛سلام خانوم مارو اقای جئون فرستادن
+بله میدونم ؛پس لطفا بشینید که کارمون رو شروع کنیم +البته ........ ( پرش زمانی)
؛تموم شد خدای من چقد ناز و زیبا شدید +اااه ممنون (خنده خجالتی) راستی ساعت چنده
؛ ساعت 7 +اوه خدای من یعنی چهار ساعته من نشستم (توی دلش گفت) ؛خب با اجازه +ااه ممنون عزیزم
۳۷.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.