بی رحم تر از همه/پارت10
زبان تهیونگ:
جیمین و جونگکوک و هیونگ توی محوطه عمارت بودن و صحبت میکردن...منم بهشون ملحق شدم
شوگا: خب...
کارا چطور پیش میره؟
تهیونگ: عالی
شوگا: منظورم تازه وارد عمارته
تهیونگ:متوجه شدم
عالی
شوگا: حواستو جمع کن...
تهیونگ: حتما
جیمین: دونسونگمون کار بلده
جونگکوک: هیونگ اون از پسش بر میاد...رگ خواب دختره تو دستشه...
تهیونگ: بس کنید...
بهش گفتم اسمش هایون نیس...الکی این اسمو براش گذاشتیم
شوگا: چرا؟
تهیونگ: گفت از کجا اسم منو میدونید اگه منو نمیشناسید
جیمین: خب...
متاسفم که باید جای حساس بحثتون خداحافظی کنم
بعد از رفتن جیمین بحثمونو ادامه ندادیم و مشغول کارامون شدیم
از زبان هایون: از سالن که بیرون اومدم یکم قدم زدم و به حرفای تهیونگ فک کردم... نمیتونستم سریع تصمیم بگیرم...به زمان احتیاج داشتم...
چطور میتونستم انقد سریع از فکر خانوادم بیام بیرون...و طوری وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیوفتاده؟
از زبان جیمین:
هیونگ فرستادم پیش پدر نونا باید یه معامله رو برامون جوش میداد هرچقد ما سرشناس و قوی بودیم اون دو برابر ما با نفوذ بود!
به طوری که حتی معاون رییس جمهورم خریده بود و اونم براش کار راه مینداخت برای همین میخواستم برم با پدر نونا صحبت کنم تا با واسطه معاون رییس جمهور ، واردات انحصاری بعضی اقلام دارویی بخصوص، که تو کشور نیستن یا نمونه خارجیش بهتر هست رو به ما بده از این معامله هم ۲۰ درصد سود به پدر ات یعنی آقای چانگ میدادیم به کمپانی آقای چانگ رفتم و صحبتای لازمو کردیم اونم قبول کرد...اول باید متن قرارداد رو میبردم بین خودمون چهار نفر بررسی میکردیم و بعدش امضا میکردیم...پس بعد از اینکه رونوشت قرارداد رو از منشی آقای چانگ گرفتم از شرکت زدم بیرون...حالا
باید میرفتم سراغ کاری که کسی ازش خبر نداشت...تحقیق درباره خانواده لی هایون... آدمی که مسئول این کار کرده بودم رو فقط بیرون از عمارت باهاش قرار میذاشتم...اگه هیونگ میفهمید خودش ماجرا رو پیگیری میکرد و اونطوری اوضاع خطرناک میشد...اگه کوچکترین نقصی توی کارمون پیدا میکرد هممون تو دردسر میوفتادیم...
تهیونگ تا حالا هیچ کاریو با این عجله انجام نداده بود برای همین خودم دور از چشم همه پیگیرش بودم...همیشه کاراشو تمیز انجام میده و به خودش مغرور شده...شاید حس میکنه نقصی تو کارش نیست اما من...
هیچوقت نشد خیالم از چیزی کاملا راحت باشه....
توی ماشین نشسته بودم...آدمی که اجیر کرده بودم "یون" ماشینشو پشت سرم پارک کرد...اومد تو ماشین صندلی پشت کنار من نشست...
_ تونستی چیزی بفهمی...؟
جیمین و جونگکوک و هیونگ توی محوطه عمارت بودن و صحبت میکردن...منم بهشون ملحق شدم
شوگا: خب...
کارا چطور پیش میره؟
تهیونگ: عالی
شوگا: منظورم تازه وارد عمارته
تهیونگ:متوجه شدم
عالی
شوگا: حواستو جمع کن...
تهیونگ: حتما
جیمین: دونسونگمون کار بلده
جونگکوک: هیونگ اون از پسش بر میاد...رگ خواب دختره تو دستشه...
تهیونگ: بس کنید...
بهش گفتم اسمش هایون نیس...الکی این اسمو براش گذاشتیم
شوگا: چرا؟
تهیونگ: گفت از کجا اسم منو میدونید اگه منو نمیشناسید
جیمین: خب...
متاسفم که باید جای حساس بحثتون خداحافظی کنم
بعد از رفتن جیمین بحثمونو ادامه ندادیم و مشغول کارامون شدیم
از زبان هایون: از سالن که بیرون اومدم یکم قدم زدم و به حرفای تهیونگ فک کردم... نمیتونستم سریع تصمیم بگیرم...به زمان احتیاج داشتم...
چطور میتونستم انقد سریع از فکر خانوادم بیام بیرون...و طوری وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیوفتاده؟
از زبان جیمین:
هیونگ فرستادم پیش پدر نونا باید یه معامله رو برامون جوش میداد هرچقد ما سرشناس و قوی بودیم اون دو برابر ما با نفوذ بود!
به طوری که حتی معاون رییس جمهورم خریده بود و اونم براش کار راه مینداخت برای همین میخواستم برم با پدر نونا صحبت کنم تا با واسطه معاون رییس جمهور ، واردات انحصاری بعضی اقلام دارویی بخصوص، که تو کشور نیستن یا نمونه خارجیش بهتر هست رو به ما بده از این معامله هم ۲۰ درصد سود به پدر ات یعنی آقای چانگ میدادیم به کمپانی آقای چانگ رفتم و صحبتای لازمو کردیم اونم قبول کرد...اول باید متن قرارداد رو میبردم بین خودمون چهار نفر بررسی میکردیم و بعدش امضا میکردیم...پس بعد از اینکه رونوشت قرارداد رو از منشی آقای چانگ گرفتم از شرکت زدم بیرون...حالا
باید میرفتم سراغ کاری که کسی ازش خبر نداشت...تحقیق درباره خانواده لی هایون... آدمی که مسئول این کار کرده بودم رو فقط بیرون از عمارت باهاش قرار میذاشتم...اگه هیونگ میفهمید خودش ماجرا رو پیگیری میکرد و اونطوری اوضاع خطرناک میشد...اگه کوچکترین نقصی توی کارمون پیدا میکرد هممون تو دردسر میوفتادیم...
تهیونگ تا حالا هیچ کاریو با این عجله انجام نداده بود برای همین خودم دور از چشم همه پیگیرش بودم...همیشه کاراشو تمیز انجام میده و به خودش مغرور شده...شاید حس میکنه نقصی تو کارش نیست اما من...
هیچوقت نشد خیالم از چیزی کاملا راحت باشه....
توی ماشین نشسته بودم...آدمی که اجیر کرده بودم "یون" ماشینشو پشت سرم پارک کرد...اومد تو ماشین صندلی پشت کنار من نشست...
_ تونستی چیزی بفهمی...؟
۹.۲k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.