my life is a disaster
my life is a disaster
زندگی فاجعه ی من
پارت دوازدهم:
ا.ت ویو:
بعد سه روز مرخصم کردن بهم گفتن زیاد نباید بلند شم و فعالیت کنم....درد رحمم با دارو خوبه...خدا لعنتت کنه این چه بلایی بود سرم اوردی....تو اتاقم رو تختم نشسته بودم داشتم از پنجره بیرونو نگا میکردم...یهو دلم از درد تیر کشید.یکم با دستم ماساژش دادم...دره اتاقم زده شد دیدم اجوما عه
اجوما: ارباب میخاد ببینتت....مثه اینکه نگرانته
ا.ت: چطور روش میشه تو چشمای من نگاه کنه؟
اجوما اومد داخل رو تخت کنارم نشست
اجوما: درک کن اونم توی حال و هوای خودش نبوده...از بارش دزدی کردن نمیدونه باید چکار کنه
ا.ت: از بارش دزدی کردن مقصرش منم؟
اجوما: نه منظورم این نبود....
ا.ت: لطفا ادامه نده....م...میخوام تنها باشم
اجوما: هعییی باشه
رفت بیرون درم بست...میخواستم برم دستشویی که یهو تهیونگ جلو روم سبز شد میخواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت
تهیونگ: صبر کن
ا.ت: لطفا ولم کنید
تهیونگ: چرا نمیخوای گوش کنی....مثل اینکه یادت رفته من اربابتم!
ا.ت: سکوت*
تهیونگ: ببین من اونشب مست بودم کارام دست خودم نبود میدونی که من الان توی چه وضعیتم
ا.ت: ارباب شما درست میگی ولی مقصرش من نیستم
بعدشم رفتم
تهیونگ ویو: با مشت زدم به دیوار....رفتم سمت اتاقم تا یکم استراحت کنم
(شب)
ا.ت ویو:
داشتم وسایل هایی که به عنوان دکر تو عمارت بودن رو نگاه میکردم که چشمم خورد به یه مجسمه که شکل مادر بود داشتم نگاش میکردم که
اجوما: ا.ت برا چرا به اون دست زدییی!
که یهو از اومدن یهویی آجوما ترسیدم مجسمه از دستم افتاد و شکست
اجوما: وااای بدبخت شدیم....ا.ت میدونی این مجسمه چقدر برا ارباب ارزش داشت.....این تنها یادگاریش از مادر بزرگش بود
ا.ت: ههه وای اجوما چکار کنم....تروخدا کمکم کن
از شانس بدم تهیونگ همون لحظه اومد
تهیونگ: تو....تو چکار کردییی
ا.ت: ارباب....به خدا
مچ دستم و گرفت و بردم انداختم تو اتاق....کمربندش و در اورد میخواست بزنم
ا.ت:ارباب...هق..ببخشید...غلط کردم
تهیونگ:ساکت باش یه کلمه دیگه حرف بزنی خودت میدونی
مجبور شدم اون لحظه دروغ بگم
ا.ت: ارباب....من....من ازتون حاملم.!
تهیونگ: چی....چیگفتی
ا.ت: من....ازتون باردارم
تهیونگ: همین الان میریم آزمایش میگیری قبرت کندس اگه دروغ گفته باشی
ادامه دارد....
زندگی فاجعه ی من
پارت دوازدهم:
ا.ت ویو:
بعد سه روز مرخصم کردن بهم گفتن زیاد نباید بلند شم و فعالیت کنم....درد رحمم با دارو خوبه...خدا لعنتت کنه این چه بلایی بود سرم اوردی....تو اتاقم رو تختم نشسته بودم داشتم از پنجره بیرونو نگا میکردم...یهو دلم از درد تیر کشید.یکم با دستم ماساژش دادم...دره اتاقم زده شد دیدم اجوما عه
اجوما: ارباب میخاد ببینتت....مثه اینکه نگرانته
ا.ت: چطور روش میشه تو چشمای من نگاه کنه؟
اجوما اومد داخل رو تخت کنارم نشست
اجوما: درک کن اونم توی حال و هوای خودش نبوده...از بارش دزدی کردن نمیدونه باید چکار کنه
ا.ت: از بارش دزدی کردن مقصرش منم؟
اجوما: نه منظورم این نبود....
ا.ت: لطفا ادامه نده....م...میخوام تنها باشم
اجوما: هعییی باشه
رفت بیرون درم بست...میخواستم برم دستشویی که یهو تهیونگ جلو روم سبز شد میخواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت
تهیونگ: صبر کن
ا.ت: لطفا ولم کنید
تهیونگ: چرا نمیخوای گوش کنی....مثل اینکه یادت رفته من اربابتم!
ا.ت: سکوت*
تهیونگ: ببین من اونشب مست بودم کارام دست خودم نبود میدونی که من الان توی چه وضعیتم
ا.ت: ارباب شما درست میگی ولی مقصرش من نیستم
بعدشم رفتم
تهیونگ ویو: با مشت زدم به دیوار....رفتم سمت اتاقم تا یکم استراحت کنم
(شب)
ا.ت ویو:
داشتم وسایل هایی که به عنوان دکر تو عمارت بودن رو نگاه میکردم که چشمم خورد به یه مجسمه که شکل مادر بود داشتم نگاش میکردم که
اجوما: ا.ت برا چرا به اون دست زدییی!
که یهو از اومدن یهویی آجوما ترسیدم مجسمه از دستم افتاد و شکست
اجوما: وااای بدبخت شدیم....ا.ت میدونی این مجسمه چقدر برا ارباب ارزش داشت.....این تنها یادگاریش از مادر بزرگش بود
ا.ت: ههه وای اجوما چکار کنم....تروخدا کمکم کن
از شانس بدم تهیونگ همون لحظه اومد
تهیونگ: تو....تو چکار کردییی
ا.ت: ارباب....به خدا
مچ دستم و گرفت و بردم انداختم تو اتاق....کمربندش و در اورد میخواست بزنم
ا.ت:ارباب...هق..ببخشید...غلط کردم
تهیونگ:ساکت باش یه کلمه دیگه حرف بزنی خودت میدونی
مجبور شدم اون لحظه دروغ بگم
ا.ت: ارباب....من....من ازتون حاملم.!
تهیونگ: چی....چیگفتی
ا.ت: من....ازتون باردارم
تهیونگ: همین الان میریم آزمایش میگیری قبرت کندس اگه دروغ گفته باشی
ادامه دارد....
۱۰.۹k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.