سلام سلام من از دیشب حالم بد بود واسه همین مامانم نزاشت ب
سلام سلام من از دیشب حالم بد بود واسه همین مامانم نزاشت برم مدرسه و الان خونه نشینم و اومدم پارت بدممم🥳
[ دیدار اول . پارت ۱۴ ]
چویا : ببخشید کاری داشتی ؟
دازای : آره، میای باهم ناهار بخوریم
چویا : باشع
دازای : آخ جون
( زنگ ناهار )
دازای : چویا ناهار چی داری ؟
چویا : برنج با ادویه جات
دازای : به نظر خوشمزه میاد من فکر کنم از بوفه ناهار بگیرم چون خونه جا گذاشتم غذام رو
چویا : باشه
☆ دازای رفت از بوفه غذا گرفت و برگشت پیش چویا نشست و با هم صحبت کردن ولی چویا فقط با اوهوم و باشع جواب میداد ، دازای هم یک تار ابروش رو بالا آورد گفت : چویا
چویا : بله
دازای : من کاری کردم ؟؟؟
چویا : نه نه نه نه تو فکر بودن * نکنه لو برم *
دازای : اها ( دیگه حرفی نزد )
( دو هفته بعد )
☆ خلاصه بگم تو این دو هفته چویا و دازای با هم میرفتن خونه کلا بیشتز باهم حرف میزدن باهم ناهار میخوردن یعنی دوست های صمیمی محسوب میشدن امروز هم دازای ، چویا رو به خونش دعوت کرده تا با هم در بخونن
[ از زبان چویا ]
از امروز بدم میادددد دیشب رفتم پیش رئیس و گفتش که باید امروز دازای رو حتما بکشم و الان هم که باید برم خونشون یعنی یک روز قبل از تولدش هم دارم میکشمش ، ( صداش گریان شد ) نمیخواممممم...هق .نم...خو..ا...مممم
هق ...هق...هق...کاشکی میشد خودم هم پیشش...هق....بمیر..م
☆ چویا چند ساعتی گریه کرد بعد لباسش رو عوض کرد و به خونه دازای رفت
[ از زبان دازای ]
چویا نیم ساعت دیر کرده یعنی برم دنبالش نه نه نه خودش میاد دیگه خودشم گفتش ممکنه دیر بیاد پس الانا میاد دیگه
☆ دازای توی همین فکر ها بود که یه هو زنگ در خورد ، با شور و شوق در رو باز کرد و چهره چویا رو دید
چویا : سلام
دازای : ........
★ ادامه دارد ★
____________________________
شرط : ۱۰ لایک
[ دیدار اول . پارت ۱۴ ]
چویا : ببخشید کاری داشتی ؟
دازای : آره، میای باهم ناهار بخوریم
چویا : باشع
دازای : آخ جون
( زنگ ناهار )
دازای : چویا ناهار چی داری ؟
چویا : برنج با ادویه جات
دازای : به نظر خوشمزه میاد من فکر کنم از بوفه ناهار بگیرم چون خونه جا گذاشتم غذام رو
چویا : باشه
☆ دازای رفت از بوفه غذا گرفت و برگشت پیش چویا نشست و با هم صحبت کردن ولی چویا فقط با اوهوم و باشع جواب میداد ، دازای هم یک تار ابروش رو بالا آورد گفت : چویا
چویا : بله
دازای : من کاری کردم ؟؟؟
چویا : نه نه نه نه تو فکر بودن * نکنه لو برم *
دازای : اها ( دیگه حرفی نزد )
( دو هفته بعد )
☆ خلاصه بگم تو این دو هفته چویا و دازای با هم میرفتن خونه کلا بیشتز باهم حرف میزدن باهم ناهار میخوردن یعنی دوست های صمیمی محسوب میشدن امروز هم دازای ، چویا رو به خونش دعوت کرده تا با هم در بخونن
[ از زبان چویا ]
از امروز بدم میادددد دیشب رفتم پیش رئیس و گفتش که باید امروز دازای رو حتما بکشم و الان هم که باید برم خونشون یعنی یک روز قبل از تولدش هم دارم میکشمش ، ( صداش گریان شد ) نمیخواممممم...هق .نم...خو..ا...مممم
هق ...هق...هق...کاشکی میشد خودم هم پیشش...هق....بمیر..م
☆ چویا چند ساعتی گریه کرد بعد لباسش رو عوض کرد و به خونه دازای رفت
[ از زبان دازای ]
چویا نیم ساعت دیر کرده یعنی برم دنبالش نه نه نه خودش میاد دیگه خودشم گفتش ممکنه دیر بیاد پس الانا میاد دیگه
☆ دازای توی همین فکر ها بود که یه هو زنگ در خورد ، با شور و شوق در رو باز کرد و چهره چویا رو دید
چویا : سلام
دازای : ........
★ ادامه دارد ★
____________________________
شرط : ۱۰ لایک
۴.۴k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.