اخرین نفر
اخرین نفر
پارت۱۰
ادمین ویو:
نیک با شکم روی زمین افتاد و باعث شد دماغش خون بیاد همه با ترس برگشتن و شخصی رو دیدن شخص همه رو با چند مشت و لگد جانانه ناکار کرد و به سمت نیکی رفت نیکی اون شخصو دقیق نمی دید چشماش سیاهی می رفتن و تار می دید و طعم خونو احساس می کرد اون شخص براید بلندش کرد خون چکه چکه رو زمین می ریخت و نیکی اونقدر ضعیف بود که سرشو رو ی سینه ی شخص گذاشت و اعتماد کرد شخص پای ظریف و رنگین از خون نیکی رو به لباسش چسبوند و چکه ها رو قطع کرد وقتی شخص وارد حیاط شد بچه ها شگفت زده به سمت شخص و نیکی دوییدن جیغ و عربده گوش شخص رو پر کرد ولی نیکی به زور می شنید هیچ چیز واضح نبود و در اخر خودشو رها کرد و گذاشت بیهوش بشه شخص با ظرافت تمام اون رو حمل می کرد تا به درمانگاه مدرسه رسیدن اروم اون رو گذاشت روی تخت و دکتر شروع کرد به باندپیچی
نیکی:او...اوما؟!
مادر نیکی:حالت خوبه داینا بهم گفت بیام دختر تو نباید مراقب خودت باشی مواسه خودت خوب دشمن تراشیدی
میتونست جیمین و داینا و مدیر که نگران بودن رو ببینه پدرش داشت با مدیر بحث می کرد مدیر خیلی دستپاچه شده بود
نیکی:اون...کی بود؟
جیمین:الان نه نیکی...
نیکی:می خوام بد...بدونم
سعی کرد بلند شه و دست زخمشو تکیه گاه خودش کرد ولی از درد زیادش افتاد
داینا دویید سمتش و مادرش کمکش کرد
داینا:نیکی...
نیکی:اون کی بود؟(محکم)
جیمین:شوگا
نیکی:هن؟؟؟؟!!!!!
نیکی در حدی تعجب کرد که نزدیک بود قالب تهی کند
نیکی:شوگا؟؟؟؟؟
پدرش با مدیر و دکتر رفت بیرون مادرش هم دنبال اومچنا ولی کسی وارد شد شوگا بود نیکی سریع نگاهشو ازش دزدید
شوگا:جیمین داینا برید بیرون
پارت۱۰
ادمین ویو:
نیک با شکم روی زمین افتاد و باعث شد دماغش خون بیاد همه با ترس برگشتن و شخصی رو دیدن شخص همه رو با چند مشت و لگد جانانه ناکار کرد و به سمت نیکی رفت نیکی اون شخصو دقیق نمی دید چشماش سیاهی می رفتن و تار می دید و طعم خونو احساس می کرد اون شخص براید بلندش کرد خون چکه چکه رو زمین می ریخت و نیکی اونقدر ضعیف بود که سرشو رو ی سینه ی شخص گذاشت و اعتماد کرد شخص پای ظریف و رنگین از خون نیکی رو به لباسش چسبوند و چکه ها رو قطع کرد وقتی شخص وارد حیاط شد بچه ها شگفت زده به سمت شخص و نیکی دوییدن جیغ و عربده گوش شخص رو پر کرد ولی نیکی به زور می شنید هیچ چیز واضح نبود و در اخر خودشو رها کرد و گذاشت بیهوش بشه شخص با ظرافت تمام اون رو حمل می کرد تا به درمانگاه مدرسه رسیدن اروم اون رو گذاشت روی تخت و دکتر شروع کرد به باندپیچی
نیکی:او...اوما؟!
مادر نیکی:حالت خوبه داینا بهم گفت بیام دختر تو نباید مراقب خودت باشی مواسه خودت خوب دشمن تراشیدی
میتونست جیمین و داینا و مدیر که نگران بودن رو ببینه پدرش داشت با مدیر بحث می کرد مدیر خیلی دستپاچه شده بود
نیکی:اون...کی بود؟
جیمین:الان نه نیکی...
نیکی:می خوام بد...بدونم
سعی کرد بلند شه و دست زخمشو تکیه گاه خودش کرد ولی از درد زیادش افتاد
داینا دویید سمتش و مادرش کمکش کرد
داینا:نیکی...
نیکی:اون کی بود؟(محکم)
جیمین:شوگا
نیکی:هن؟؟؟؟!!!!!
نیکی در حدی تعجب کرد که نزدیک بود قالب تهی کند
نیکی:شوگا؟؟؟؟؟
پدرش با مدیر و دکتر رفت بیرون مادرش هم دنبال اومچنا ولی کسی وارد شد شوگا بود نیکی سریع نگاهشو ازش دزدید
شوگا:جیمین داینا برید بیرون
۵.۳k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.