داستان عضو هشتم بی تی اس ۵
به هوش اومدم دیدم یه جای نا آشنا است پاشدم دیدم بالای سرم کوکی و جیمین است
جیمین : حالت خوبه ؟
ا/ت : بل... بله فقط اینجا خانه ی شماست ؟
جیمین:اره
ا/ت : پس من دیگه مزاحم نشم ممنونم که جونمو نجات دادید
کوک : کجا با این عجله ؟!
ا/ت: چی
کوک : تو از این به بعد کنار ما زندگی می کنی
ا/ت: چی چی گفتی
کوک : خب کمپانی تورو قبول کرده که عضو هشتم بی تی اس باشی
ا/ت: واقعا ولی کمپانی منو قبول کرده
کوک : اره دیگه حالا پاشو این لباس رو بپوش
ا/ت : چشم
کوک : رسمی نباش
ا/ت : چشم
کوک : بابا رسمی نباش
ا/ت : باشه
کوک : آفرین
جیمین : حالت خوبه ؟
ا/ت : بل... بله فقط اینجا خانه ی شماست ؟
جیمین:اره
ا/ت : پس من دیگه مزاحم نشم ممنونم که جونمو نجات دادید
کوک : کجا با این عجله ؟!
ا/ت: چی
کوک : تو از این به بعد کنار ما زندگی می کنی
ا/ت: چی چی گفتی
کوک : خب کمپانی تورو قبول کرده که عضو هشتم بی تی اس باشی
ا/ت: واقعا ولی کمپانی منو قبول کرده
کوک : اره دیگه حالا پاشو این لباس رو بپوش
ا/ت : چشم
کوک : رسمی نباش
ا/ت : چشم
کوک : بابا رسمی نباش
ا/ت : باشه
کوک : آفرین
۲۳.۷k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.