آن سوی چشمانت
آن سوی چشمانت
∆پارت ۴
+عاطفه
فردا نیمه شعبان بود و قرار بود مثل همیشه به خانه ی خاله زهره برویم و من برای اولین بار پسرخاله ای که ۱۰ سال خارج بوده را ببینم.
با شبنم از تاکسی پیاده شدیم. تقه ای به در زدم که در توسط خواهرم، عارفه باز شد و من و شبنم وارد شدیم. حیاط خانه خاله زهره پر بود از انواع و اقسام آدم های غریبه و آشنا. هر کس که میخواست در نذر خاله زهره شرکت کند امده بود. با شبنم به سمت خاله زهره و عمو فرید رفتیم و سلام کردیم. شبنم را به انها معرفی کردم و خاله زهره اورا در اغوش کشید. پس از آن با پسر دیگرِ خاله زهره، اسماعیل و ملکا، دختر خاله زهره سلامعلیک کردیم.
ملکا دختر برونگرا و شادی بود؛ درست مثل شبنم و بخاطر همین فوری با هم صمیمی شدند. رایحه «دختر اسماعیل و همسرش هاله» با ماهک «دختر عارفه و همسرش حامد» آنطرف حیاط بازی میکردند. زن ها، پای دیگ بودند و ما دختر ها هم توی آشپزخانه وسایل پذیرایی را فراهم میکردیم. من و ستاره هردو ۲۳ سال داشتیم و بیشتر با هم صمیمی بودیم.
ستاره پرسید: ملکا این آق داداشت نمیخواد بیاد؟ کجاس آخه؟
- داداشم مشغله کاریش زیاده. قربونش برم همیشه خستس.
با خنده نگاهش کردم: هم همیشه خستس هم قربونش میری؟ عجیبه والا.
میوه و شیرینی را به حیاط بردیم و پذیرایی کردیم. ملکا برای کمک به خاله ونوس داخل رفت و ما همانجا نشستیم. در حال صحبت بودیم که درب حیاط به صدا در آمد. در توسط میثم برادر ستاره باز شد و مردی جوان وارد شد.
درست میدیدم؟ او همان استاد آزاد بود؟
شبنم با تعجب گفت: میگم عاطی، این یاروئه چقد شبیه استاد جدیدس! نه بابا خودشه.
گفتم: احتمالا یکی از همکارای عمو فریده دیگه.
خاله زهره به سمتش آمد: سلام مادرجان خوبی عزیزم بیا داخل مامان بیا تو.
شبنم حق به جانب نگاهم میکرد.
+ عادیه. خاله زهره به همه میگه مادرجان.
که صدای جیغ جیغوی ملکا از بالای سرمان بلند شد: دادااااااااااااااااااااااااااااش!
امکان ندارد! امکان ندارد او، هم استادم و هم پسرخالهام باشد! خدایا ازین کابوس مسخره بیدارم کن.
مات و مبهوت نگاهش میکردم که او نیز نگاهش به نگاهم گره خورد. به گمانم او هم تعجب کرده ازینکه مرا اینجا دیده است.
با سقلمه ای که شبنم به پهلویم زد به خودم آمدم.
- حیا کن دختر! چیه عین جغد زل زدین بهم.
حواسم را جمع کردم و تصمیم گرفتم که برای معرفی خودم چه بگویم. «فاطمه هستم دخترخالت» نه نه این خوب نبود. «من دختر خاله ناهیدتم» نه لعنتی این هم خوب نیست.
در همین افکار بودم که با ورود کسی به حیاط خانه ضدحال عظیمی به من وارد شد.
به قلم: s̷a̷h̷r̷a̷
∆پارت ۴
+عاطفه
فردا نیمه شعبان بود و قرار بود مثل همیشه به خانه ی خاله زهره برویم و من برای اولین بار پسرخاله ای که ۱۰ سال خارج بوده را ببینم.
با شبنم از تاکسی پیاده شدیم. تقه ای به در زدم که در توسط خواهرم، عارفه باز شد و من و شبنم وارد شدیم. حیاط خانه خاله زهره پر بود از انواع و اقسام آدم های غریبه و آشنا. هر کس که میخواست در نذر خاله زهره شرکت کند امده بود. با شبنم به سمت خاله زهره و عمو فرید رفتیم و سلام کردیم. شبنم را به انها معرفی کردم و خاله زهره اورا در اغوش کشید. پس از آن با پسر دیگرِ خاله زهره، اسماعیل و ملکا، دختر خاله زهره سلامعلیک کردیم.
ملکا دختر برونگرا و شادی بود؛ درست مثل شبنم و بخاطر همین فوری با هم صمیمی شدند. رایحه «دختر اسماعیل و همسرش هاله» با ماهک «دختر عارفه و همسرش حامد» آنطرف حیاط بازی میکردند. زن ها، پای دیگ بودند و ما دختر ها هم توی آشپزخانه وسایل پذیرایی را فراهم میکردیم. من و ستاره هردو ۲۳ سال داشتیم و بیشتر با هم صمیمی بودیم.
ستاره پرسید: ملکا این آق داداشت نمیخواد بیاد؟ کجاس آخه؟
- داداشم مشغله کاریش زیاده. قربونش برم همیشه خستس.
با خنده نگاهش کردم: هم همیشه خستس هم قربونش میری؟ عجیبه والا.
میوه و شیرینی را به حیاط بردیم و پذیرایی کردیم. ملکا برای کمک به خاله ونوس داخل رفت و ما همانجا نشستیم. در حال صحبت بودیم که درب حیاط به صدا در آمد. در توسط میثم برادر ستاره باز شد و مردی جوان وارد شد.
درست میدیدم؟ او همان استاد آزاد بود؟
شبنم با تعجب گفت: میگم عاطی، این یاروئه چقد شبیه استاد جدیدس! نه بابا خودشه.
گفتم: احتمالا یکی از همکارای عمو فریده دیگه.
خاله زهره به سمتش آمد: سلام مادرجان خوبی عزیزم بیا داخل مامان بیا تو.
شبنم حق به جانب نگاهم میکرد.
+ عادیه. خاله زهره به همه میگه مادرجان.
که صدای جیغ جیغوی ملکا از بالای سرمان بلند شد: دادااااااااااااااااااااااااااااش!
امکان ندارد! امکان ندارد او، هم استادم و هم پسرخالهام باشد! خدایا ازین کابوس مسخره بیدارم کن.
مات و مبهوت نگاهش میکردم که او نیز نگاهش به نگاهم گره خورد. به گمانم او هم تعجب کرده ازینکه مرا اینجا دیده است.
با سقلمه ای که شبنم به پهلویم زد به خودم آمدم.
- حیا کن دختر! چیه عین جغد زل زدین بهم.
حواسم را جمع کردم و تصمیم گرفتم که برای معرفی خودم چه بگویم. «فاطمه هستم دخترخالت» نه نه این خوب نبود. «من دختر خاله ناهیدتم» نه لعنتی این هم خوب نیست.
در همین افکار بودم که با ورود کسی به حیاط خانه ضدحال عظیمی به من وارد شد.
به قلم: s̷a̷h̷r̷a̷
۲.۷k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.