𝒑𝒂𝒓𝒕43
𝒑𝒂𝒓𝒕43
یکم بعد جلوی عمارت بزرگی از تاکسی پیاده شدم ....
با فکر کردن به اون شب لرزی به تنم افتاد ....
زنگ درو زدم ....
.
.
.
کارلوس: باورم نمیشه .. اینجا اومدی اونم فقط برای پرسیدن همچین چیزی ؟! چه فرقی میکنه بدونی وقتی سه ساله بعد اون شب هر شب تو بغلشی
+خفه شو
کارلوس: مینوشی ؟ :))
+جوابمو بده ....
قهوشو رو میز گذاشت و با تاسف نگام کرد ....
کارلوس: واقعا میخوای بشنوی؟!
+حقیقتو بگو
کارلوس: ا/ت ببین حوصله ندارم غش وضعف کنی لش شی یه ور خونمااا
+فقط بگو
کارلوس: اوک .... اون شب لوکاس اومد پایین ... جیمین سراغتو گرفت و اون گفت تو اتاق خوابیدی .... جیمین با شیشه الکل تو دستش بلند شد... دلش شیطونی میخواست :))
+عین ادم حرف بزن وگرنه....
کارلوس: گوووش کنننن حالا .... اون شب یه شب بی نظیررر برای جیمین شد ...
+جیمین ... تو بودی
کارلوس: بهت که گفتم من حتی بهت دستم نزدم
+دروغ میگی
کارلوس: اگه خودت مطمئن بودی الان اینجا چیکار میکنی ....
+صبحش ..تو بودی که ...که لباس تنت نبود
کارلوس: من هیچوقت شبا با لباس نمیخوابم
+عین سگ دروغ میگی
کارلوس: نظرت چیه یه سر بری اتاق شاید چیزی یادت بیاد :)
با تنفر از جام بلند شدم ....
انتظارشو نداشت ...
سمت پله ها رفتم و دوتا یکی بالا میرفتم ....
دستام از فشاری که روم بود کاملا خیس شده بود ....
در اتاقو با ضرب باز کردم ....
چندثانیه بعد حتی نفس کشیدنم مشکل شد .....
تپش قلب ....
نمیتونتستم نفس بکشم ...
صداها مدام تو گوشم میپیچید ....
خنده هاش ...
دستاشو رو بدنم حس میکنم .....
کارلوس: ا/ت
جوابی ازم نشنید
کارلوس: نمیری تو ؟
و بازم به سکوت گذشت ...
دستشو رو بازوم گذشت که خودمو عقب کشیدم ...
کارلوس: هی ... ارووم .... میدونستم حالت بد میشه ...
تا به خودش بیاد با ضرب کوبیدم تو سینشو از پله ها پایین اومدم ....
بدون هیچ حرفی از خونه فرار کردم ....
دستمو رو قفسه سینم گذاشته بودم و ضربه ای روش میکوبیدم بلکه بتونم نفس بکشم
مدام تو پاهام خالی میشد ....
به خودم میگفتم خب که چی ....
اما نمیتونستم حتی صدای خودمو بشنوم ...
جیمین ...
جیمین با من اینکارو نمیکنه ....
اون برای به دست اوردنم تو اون سن کم دنیامو ازم نمیگیره ...
کاری نمیکنه که از خودم و زندگیم متنفر شم ....
اما اینا چیه ؟!
چرا همه چی به ضد توعه جیمین ....
بوق ماشینارو میشنیدم اما بخاطر اشکام هیچی نمیدیدم
یکم بعد جلوی عمارت بزرگی از تاکسی پیاده شدم ....
با فکر کردن به اون شب لرزی به تنم افتاد ....
زنگ درو زدم ....
.
.
.
کارلوس: باورم نمیشه .. اینجا اومدی اونم فقط برای پرسیدن همچین چیزی ؟! چه فرقی میکنه بدونی وقتی سه ساله بعد اون شب هر شب تو بغلشی
+خفه شو
کارلوس: مینوشی ؟ :))
+جوابمو بده ....
قهوشو رو میز گذاشت و با تاسف نگام کرد ....
کارلوس: واقعا میخوای بشنوی؟!
+حقیقتو بگو
کارلوس: ا/ت ببین حوصله ندارم غش وضعف کنی لش شی یه ور خونمااا
+فقط بگو
کارلوس: اوک .... اون شب لوکاس اومد پایین ... جیمین سراغتو گرفت و اون گفت تو اتاق خوابیدی .... جیمین با شیشه الکل تو دستش بلند شد... دلش شیطونی میخواست :))
+عین ادم حرف بزن وگرنه....
کارلوس: گوووش کنننن حالا .... اون شب یه شب بی نظیررر برای جیمین شد ...
+جیمین ... تو بودی
کارلوس: بهت که گفتم من حتی بهت دستم نزدم
+دروغ میگی
کارلوس: اگه خودت مطمئن بودی الان اینجا چیکار میکنی ....
+صبحش ..تو بودی که ...که لباس تنت نبود
کارلوس: من هیچوقت شبا با لباس نمیخوابم
+عین سگ دروغ میگی
کارلوس: نظرت چیه یه سر بری اتاق شاید چیزی یادت بیاد :)
با تنفر از جام بلند شدم ....
انتظارشو نداشت ...
سمت پله ها رفتم و دوتا یکی بالا میرفتم ....
دستام از فشاری که روم بود کاملا خیس شده بود ....
در اتاقو با ضرب باز کردم ....
چندثانیه بعد حتی نفس کشیدنم مشکل شد .....
تپش قلب ....
نمیتونتستم نفس بکشم ...
صداها مدام تو گوشم میپیچید ....
خنده هاش ...
دستاشو رو بدنم حس میکنم .....
کارلوس: ا/ت
جوابی ازم نشنید
کارلوس: نمیری تو ؟
و بازم به سکوت گذشت ...
دستشو رو بازوم گذشت که خودمو عقب کشیدم ...
کارلوس: هی ... ارووم .... میدونستم حالت بد میشه ...
تا به خودش بیاد با ضرب کوبیدم تو سینشو از پله ها پایین اومدم ....
بدون هیچ حرفی از خونه فرار کردم ....
دستمو رو قفسه سینم گذاشته بودم و ضربه ای روش میکوبیدم بلکه بتونم نفس بکشم
مدام تو پاهام خالی میشد ....
به خودم میگفتم خب که چی ....
اما نمیتونستم حتی صدای خودمو بشنوم ...
جیمین ...
جیمین با من اینکارو نمیکنه ....
اون برای به دست اوردنم تو اون سن کم دنیامو ازم نمیگیره ...
کاری نمیکنه که از خودم و زندگیم متنفر شم ....
اما اینا چیه ؟!
چرا همه چی به ضد توعه جیمین ....
بوق ماشینارو میشنیدم اما بخاطر اشکام هیچی نمیدیدم
۴.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.