متن چک نشده
THE SPY🌘🖤
PART|56
بعد از اینکه به آسمان خراش زیبایی رسیدند و سوار آسانسور شده بودند الان وسط پنت هاوس تهیونگ بودند و این جیمین بود که با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.
فکر نمیکرد که بتونند وسط شهر با خیال راحت خونه بگیرند چه برسه به پنت هاوس.
- دید زدنت تموم نشد؟
با حرف مرد به خودش اومد و با چشمایی که هنوز تعجب درش موج میزد به مردی که با گلسی داخل دستش بهش زل زده بود خیره شد.
- بیا اینجا
آروم نزدیک مرد شد.
- نگفتی...چه رابطهای با اون دختر داری؟
+ هیچی...به هرکی که میپرستی قسم من اونو اصلا نمیشناختم.
مرد پوزخند عصبیای زد و بعد از اینکه چرخی به چشماش داد توی چشمای جیمین زل زد.
- که هیچی؟(عصبی)
جیمین چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
نمیفهمید چرا مرد حرفشو قبول نمیکنه؟
فکر میکرد داره برای اون جاسوسیش رو میکنه؟
زمانی که دستش محکم کشیده شد شک زده چشماشو باز کرد و به پشت مردی زل زد که داشت سمت تراس بزرگی میکشوندش.
زمانی که داخل تراس شدند تهیونگ جیمین و به شیشهای که فاصلهی بین هوای خالی و تراس بود کوبید.
با ترسی که دوباره سراغش اومده بود وحشتزده به مرد نگاه کرد.
- بازم نمیخوای چیزی بگی؟
+چ...چی..بگم؟به مسیح نمیدونم دربارهی چی حرف میزنی.
و با ترس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و دوباره برگشت سمت مرد
-Значит, ты не хочешь его открывать.
(پس نمیخوای دهنت و باز کنی)
«زبان روسی»
جیمین با تعجب به مردی که به زبان تازهای حرف زده بود نگاه کرد و لحظهای بعد با حس معلق بودن در هوا با ترس به دست مرد چنگ انداخت.
+چیکار.... چیکار...میکنی؟
باورش نمیشد
تنها چیزی که باعث میشد پسر الان زنده باشه دستی بود که گردن پسر و گرفته بود و فشار زیادی رو بهش وارد میکرد.
- من تاحالا به هیچکس انقدر فرصت نداده بودم پس از این فرصتی که بهت داده شده بهترین استفاده رو بکن.
همونطور که توی چشمای پسر مو بلوند ترسیده خیره بود گفت.
- برای آخرین بار میپرسم....با اون دختر چه ارتباطی داری؟
با چشمایی که نفهمیده بود کی اشکی شده بود به مرد بزرگتر زل زد و با مظلومیت ذاتیای سرشو تکون داد.
چند ثانیه سکوت شد.
سکوتی کرکننده.
مرد با حرکت سریعای پسر رو سمت خودش کشید کنار گوشش لب زد.
- چشمات بهم دروغ نمیگن...
و گازی آرومی از گوشش گرفت و باعث استارت خوردن گریه پسر شد.
حمایت؟💜
PART|56
بعد از اینکه به آسمان خراش زیبایی رسیدند و سوار آسانسور شده بودند الان وسط پنت هاوس تهیونگ بودند و این جیمین بود که با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.
فکر نمیکرد که بتونند وسط شهر با خیال راحت خونه بگیرند چه برسه به پنت هاوس.
- دید زدنت تموم نشد؟
با حرف مرد به خودش اومد و با چشمایی که هنوز تعجب درش موج میزد به مردی که با گلسی داخل دستش بهش زل زده بود خیره شد.
- بیا اینجا
آروم نزدیک مرد شد.
- نگفتی...چه رابطهای با اون دختر داری؟
+ هیچی...به هرکی که میپرستی قسم من اونو اصلا نمیشناختم.
مرد پوزخند عصبیای زد و بعد از اینکه چرخی به چشماش داد توی چشمای جیمین زل زد.
- که هیچی؟(عصبی)
جیمین چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
نمیفهمید چرا مرد حرفشو قبول نمیکنه؟
فکر میکرد داره برای اون جاسوسیش رو میکنه؟
زمانی که دستش محکم کشیده شد شک زده چشماشو باز کرد و به پشت مردی زل زد که داشت سمت تراس بزرگی میکشوندش.
زمانی که داخل تراس شدند تهیونگ جیمین و به شیشهای که فاصلهی بین هوای خالی و تراس بود کوبید.
با ترسی که دوباره سراغش اومده بود وحشتزده به مرد نگاه کرد.
- بازم نمیخوای چیزی بگی؟
+چ...چی..بگم؟به مسیح نمیدونم دربارهی چی حرف میزنی.
و با ترس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و دوباره برگشت سمت مرد
-Значит, ты не хочешь его открывать.
(پس نمیخوای دهنت و باز کنی)
«زبان روسی»
جیمین با تعجب به مردی که به زبان تازهای حرف زده بود نگاه کرد و لحظهای بعد با حس معلق بودن در هوا با ترس به دست مرد چنگ انداخت.
+چیکار.... چیکار...میکنی؟
باورش نمیشد
تنها چیزی که باعث میشد پسر الان زنده باشه دستی بود که گردن پسر و گرفته بود و فشار زیادی رو بهش وارد میکرد.
- من تاحالا به هیچکس انقدر فرصت نداده بودم پس از این فرصتی که بهت داده شده بهترین استفاده رو بکن.
همونطور که توی چشمای پسر مو بلوند ترسیده خیره بود گفت.
- برای آخرین بار میپرسم....با اون دختر چه ارتباطی داری؟
با چشمایی که نفهمیده بود کی اشکی شده بود به مرد بزرگتر زل زد و با مظلومیت ذاتیای سرشو تکون داد.
چند ثانیه سکوت شد.
سکوتی کرکننده.
مرد با حرکت سریعای پسر رو سمت خودش کشید کنار گوشش لب زد.
- چشمات بهم دروغ نمیگن...
و گازی آرومی از گوشش گرفت و باعث استارت خوردن گریه پسر شد.
حمایت؟💜
۲۸
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.