"I fell in love with someone'' (P63)
"I fell in love with someone'' (P63)
چند مین بعد :
تا رسیدیم عمارت کوک یه جا وایساد(یادم رفته صبح بوده یا شب؟💀💔)وارد عمارت شدیم کوک بجای اینکه به بقیه توجه کنه دستم کشوند منو برد اتاق...
کوک : بشین رو تخت ازت کلی سوالات دارم که ازم مخفی کردی*جدی*
با ترس نشستم رو تخت ولی سرم پایین بود خواست حرفی بزنه ولی در زده شد...که صدای خانم جئون از پشت در شنیدیم...
خ جئون : بچه ها همه چی روبه راهه
کوک با حرص گفت...اره مامان همچین روبه راهه فقط خواهشاً برید
بعد از باشه ای که خانم جئون گفت رفت...کوک به سمتم برگشت گفت...
کوک : اولین سوالم این بود که...تو غیر از من با کسه دیگه ای هم هستی؟
با این سوالی که گفت تعجب کردم...منظورش از این حرف چی بود؟!!
ا.ت : کوک...چی میگی منظورت نمیفهمم
کوک پوزخندی زد...
کوک : خودم تکلیف روشن میکنم *نمیخوام گیجتون کنم تو ادامه ی پارت ها متوجه میشید*
کوک : دومین سوالم اینه که جریان اون حرف تو و یونا چی بود؟
ا.ت : کدوم حرفا...جون..گ..کوک
کوک : گفته بودی اینکه پدرت تورو اجبار با من برا اینکه باند خودش ببره بالا ازدواج کردیم! ها!
ا.ت : کوک من از این موضوع نمیدونستم...
کوک : پس تو اینو از قبل میدونستی به من نگفتی *عربده*
دیگه داشتم دیونه میشدم از دست جونگ کوک...با داد گفتم...
ا.ت : چون میترسیدم *داد،بغض*
ا.ت : میترسیدم هقق...بخاطره این موضوع ازم...جدا بشی...*گریه*...من قبل از ازدواج چیزی رو نمیدونستم هقق...ولی بعد از چند ماه فهمیدم...چون تو هیچ وقت....ادامه داره..
چند مین بعد :
تا رسیدیم عمارت کوک یه جا وایساد(یادم رفته صبح بوده یا شب؟💀💔)وارد عمارت شدیم کوک بجای اینکه به بقیه توجه کنه دستم کشوند منو برد اتاق...
کوک : بشین رو تخت ازت کلی سوالات دارم که ازم مخفی کردی*جدی*
با ترس نشستم رو تخت ولی سرم پایین بود خواست حرفی بزنه ولی در زده شد...که صدای خانم جئون از پشت در شنیدیم...
خ جئون : بچه ها همه چی روبه راهه
کوک با حرص گفت...اره مامان همچین روبه راهه فقط خواهشاً برید
بعد از باشه ای که خانم جئون گفت رفت...کوک به سمتم برگشت گفت...
کوک : اولین سوالم این بود که...تو غیر از من با کسه دیگه ای هم هستی؟
با این سوالی که گفت تعجب کردم...منظورش از این حرف چی بود؟!!
ا.ت : کوک...چی میگی منظورت نمیفهمم
کوک پوزخندی زد...
کوک : خودم تکلیف روشن میکنم *نمیخوام گیجتون کنم تو ادامه ی پارت ها متوجه میشید*
کوک : دومین سوالم اینه که جریان اون حرف تو و یونا چی بود؟
ا.ت : کدوم حرفا...جون..گ..کوک
کوک : گفته بودی اینکه پدرت تورو اجبار با من برا اینکه باند خودش ببره بالا ازدواج کردیم! ها!
ا.ت : کوک من از این موضوع نمیدونستم...
کوک : پس تو اینو از قبل میدونستی به من نگفتی *عربده*
دیگه داشتم دیونه میشدم از دست جونگ کوک...با داد گفتم...
ا.ت : چون میترسیدم *داد،بغض*
ا.ت : میترسیدم هقق...بخاطره این موضوع ازم...جدا بشی...*گریه*...من قبل از ازدواج چیزی رو نمیدونستم هقق...ولی بعد از چند ماه فهمیدم...چون تو هیچ وقت....ادامه داره..
۳۶.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.