pawn/پارت ۴۲
از زبان نویسنده:
تهیونگ توی ساحل ایستاده بود... توی سرما و زیر آسمونی که دل دل میکرد برای باریدن قدم میزد... توی موهاش دست میکشید و جلوی خودش لبخند میزد... تصور اینکه خلاص میشه از شر بیماری ای که دو ساله بدجور گریبانگیرش بود خوشحالش میکرد... قند تو دلش آب میکرد... فقط منتظر ا/ت بود... وقتی اون میرسید شادترین لحظه ی عمرشو تجربه میکرد...
توی محدوده ی کوچیکی از ساحل انقد قدم زده بود که هرکی میدید تصور میکرد بچه ها توی اون قسمت با شن و ماسه های ساحلی بازی کردن...
بعد از یک ربع...
بلاخره ا/ت رسید!!
از تاکسی پیاده شد... تا وقتی از جنگل عبور کرد قدم میزد... وقتی به پایان جنگل رسید چشمش به تهیونگ افتاد که داره قدم میزنه...
دستاشو کنار دهنش گذاشت و از دور با صدای بلند تهیونگ رو صدا زد.... تهیونگ برگشت و از دور ا/ت رو دید... تبسمی روی لبش نشست... نمیتونست صبر کنه تا ا/ت برسه... پا به دویدن گذاشت...
ا/ت هم با دیدن تهیونگ به سمتش دوید...
آسمون غرید... بارون شروع به باریدن کرد...
چیزی نمونده بود به هم برسن... تهیونگ توی چند قدمی ا/ت آغوششو باز کرد... ا/ت مثل مرغ عشقی که از قفس آزاد بشه توی آغوش تهیونگ پرید...
از زبان تهیونگ:
به محض اینکه بهش رسیدم لبامو روی لبای گرمش گذاشتم... بی اختیار میبوسیدمش... داشت بارون میبارید... زیاد شدید نبود که آزار دهنده باشه... روی صورتمون قطرات بارون میزد... برای لحظاتی فقط روی بوسیدن ا/ت تمرکز کرده بودم... این کار حالمو چندین برابر بهتر میکرد... احساس کردم ا/ت میخواد فاصله بگیره... ازش کمی فاصله گرفتم... چشماش از اشک تَر شده بود... چونشو گرفتم و گفتم: گریه کردی؟ فک کردم قطرات بارونه
ا/ت: اشک شوق بود... قاطی قطرات بارون شد... دارم از خوشحالی بال در میارم... بهت گفته بودم خوب میشی...
از زبان ا/ت:
تهیونگ دوباره شروع به بوسیدنم کرد... سر و صورتمو میبوسید و منو توی آغوش کشید... پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم... تار موهای خیسش روی پیشونیش ریخته بود... بهش گفتم: کافیه... تهیونگا...
نفس عمیقی کشید و لبخند زد... گفت: شاید اگه بیشتر میبوسیدمت زودتر خوب میشدم... تو نجاتم دادی لحظه ی آخر! بدون تو نمیتونستم
ا/ت: عزیزم... منم تا قبل پیدا کردن تو زندگی نرمالی نداشتم... داشتم همه چیزو از بیخ و بن به آتیش میکشیدم... تو منو به زندگی برگردوندی....
بعد از صحبت باهم داخل ویلا رفتیم... تا کمی گرم بشیم و موهامونو خشک کنیم... بعد از اون به تهیونگ گفتم که منو به خونه برگردونه... که تهیونگ گفت:
دلم میخواد امشب پیشم بمونی... باید دوتایی جشن بگیریم... باید باهم بمونیم
ا/ت: خیلی دلم میخواد اینکارو کنیم... ولی اگه امشبم خونه نرم توجیهی ندارم بابتش... چانیول دفعه ی قبل خیلی بد بهم نگاه میکرد... ولی جشن دوتایی رو بعدا میگیریم
تهیونگ: باشه..
تهیونگ توی ساحل ایستاده بود... توی سرما و زیر آسمونی که دل دل میکرد برای باریدن قدم میزد... توی موهاش دست میکشید و جلوی خودش لبخند میزد... تصور اینکه خلاص میشه از شر بیماری ای که دو ساله بدجور گریبانگیرش بود خوشحالش میکرد... قند تو دلش آب میکرد... فقط منتظر ا/ت بود... وقتی اون میرسید شادترین لحظه ی عمرشو تجربه میکرد...
توی محدوده ی کوچیکی از ساحل انقد قدم زده بود که هرکی میدید تصور میکرد بچه ها توی اون قسمت با شن و ماسه های ساحلی بازی کردن...
بعد از یک ربع...
بلاخره ا/ت رسید!!
از تاکسی پیاده شد... تا وقتی از جنگل عبور کرد قدم میزد... وقتی به پایان جنگل رسید چشمش به تهیونگ افتاد که داره قدم میزنه...
دستاشو کنار دهنش گذاشت و از دور با صدای بلند تهیونگ رو صدا زد.... تهیونگ برگشت و از دور ا/ت رو دید... تبسمی روی لبش نشست... نمیتونست صبر کنه تا ا/ت برسه... پا به دویدن گذاشت...
ا/ت هم با دیدن تهیونگ به سمتش دوید...
آسمون غرید... بارون شروع به باریدن کرد...
چیزی نمونده بود به هم برسن... تهیونگ توی چند قدمی ا/ت آغوششو باز کرد... ا/ت مثل مرغ عشقی که از قفس آزاد بشه توی آغوش تهیونگ پرید...
از زبان تهیونگ:
به محض اینکه بهش رسیدم لبامو روی لبای گرمش گذاشتم... بی اختیار میبوسیدمش... داشت بارون میبارید... زیاد شدید نبود که آزار دهنده باشه... روی صورتمون قطرات بارون میزد... برای لحظاتی فقط روی بوسیدن ا/ت تمرکز کرده بودم... این کار حالمو چندین برابر بهتر میکرد... احساس کردم ا/ت میخواد فاصله بگیره... ازش کمی فاصله گرفتم... چشماش از اشک تَر شده بود... چونشو گرفتم و گفتم: گریه کردی؟ فک کردم قطرات بارونه
ا/ت: اشک شوق بود... قاطی قطرات بارون شد... دارم از خوشحالی بال در میارم... بهت گفته بودم خوب میشی...
از زبان ا/ت:
تهیونگ دوباره شروع به بوسیدنم کرد... سر و صورتمو میبوسید و منو توی آغوش کشید... پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم... تار موهای خیسش روی پیشونیش ریخته بود... بهش گفتم: کافیه... تهیونگا...
نفس عمیقی کشید و لبخند زد... گفت: شاید اگه بیشتر میبوسیدمت زودتر خوب میشدم... تو نجاتم دادی لحظه ی آخر! بدون تو نمیتونستم
ا/ت: عزیزم... منم تا قبل پیدا کردن تو زندگی نرمالی نداشتم... داشتم همه چیزو از بیخ و بن به آتیش میکشیدم... تو منو به زندگی برگردوندی....
بعد از صحبت باهم داخل ویلا رفتیم... تا کمی گرم بشیم و موهامونو خشک کنیم... بعد از اون به تهیونگ گفتم که منو به خونه برگردونه... که تهیونگ گفت:
دلم میخواد امشب پیشم بمونی... باید دوتایی جشن بگیریم... باید باهم بمونیم
ا/ت: خیلی دلم میخواد اینکارو کنیم... ولی اگه امشبم خونه نرم توجیهی ندارم بابتش... چانیول دفعه ی قبل خیلی بد بهم نگاه میکرد... ولی جشن دوتایی رو بعدا میگیریم
تهیونگ: باشه..
۱۸.۵k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.