maide of the mansion
جونگ کوک: شب میام دنبالت میتونی توی عمارت بمونی
یونجی: تو برو منم یکم دیگه میمونم خودم بر میگردم
جونگ کوک: اما من....
یونجی: فرار نمیکنم اصلا با یه بچه تو شکمم خیلی فرار کنم تا کجا میتونم فرار کنم ؟ بدنم دیگه تحمل نداره
جونگ کوک: با این حرف یونجی به خودم لعنتی فرستادم و رفتم
یونجی: جونگ کوک که رفت منم دوباره دفتر خاطراتش رو برداشتم و شروع به خوندن کردم
(۲۰۱۷)
امروز توی دنشگاه سئول قبول شدم جراح عمومی دقیقا مثل سوکجین هیونگ.....اما دیگه خیلی دیر شده ....
یونجی با خوندن این متن گفت یعنی جونگ کوک در اصل یه جراحه؟ یونجی چون پول دانشگاه رو نداشت بعد از امتحان به دانشگاه نرفت هم جونگ کوک و هم یونجی جراح عمومی بودن اما دلیل جونگ کوک برای وارد شدن به شرکت چی بود؟چرا به جای نجات جون ادما اونا رو میکشه؟ یونجی به خوندن ادامه دفتر ادامه داد جونگ کوک از دختری که تو دانشگاه باهاش اشنا شده بود و عاشقش شده بود نوشته بود (سومین!) یونجی فهمید که سومین اولین عشق جونگ کوکه یا بهتر بگیم اولین و اخرین قلبش شکسته بود همه دفتر جونگ کوک پر از غم بود به جز قسمت هایی که با سومین رقم خورده بود توی اتاق بود که صدای در به گوش رسید سریع دفتر و زیر بالش گذاشت بفرمایید داخل!
در باز شد و می کیونگ توی چهار چوب در ظاهر شد دست به سینه رو بروی یونجی بود یونجی از دیدن می کیونگ خیلی خوشحال شده بود می کیونگ در و بست کنار یونجی نشست
می کیونگ: بهت چی گفته بودم مگه نگفتم این داداشا چجور ادمایی هستن
یونجی: حق با توعه ولی می کیونگ میشه یه چیزی بپرسم
می کیونگ: بپرس
یونجی: تو سوکجین رو میشناسی؟
می کیونگ: با شنیدن اسم سوکجین بغض کرد
یونجی: چی شده
می کیونگ: میخوای بدونی
یونجی: اگه اذیت نمیشی
می کیونگ: حدود ۱۲ سال قبل منو سوکجین توی بیمارستان باهم اشنا شدیم کم کم عاشق هم شدیم و تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم سوکجین برای این موضوع پیش مادر و پدرش اومد اونا هم قبول کردن ما ازدواج کردیم
یونجی: چی ؟؟؟ پس جونگ سو
می کیونگ: گوش بده ما ازدواج کردیم بعد من باردار شدم روز تولد جونگ کوک قرار بود این موضوع رو به همه بگم و تنها کسی که خبر داشت جونگ کوک بود ولی اون روز تبدیل به روز عزا شد جونگ کوک چون این موضوع رو میدونست سعی کرد منو با تهیونگ و جیمین بفرسته تا برم ولی بدشانس تر از این حرف ها بودم جونگ سو گفت با من ازدواج کن میگیم بچه تو شکمت بچه منه و خلاصه کورم کرد من باهاش ازدواج کردم باید بگم ما تا حالا هیچ رابطه ای نداشتیم من بعد از ازدواج با جونگ سو فهمیدم چه اشتباهی کردم سنم کم بود تازه جین و از دست داده بودم اون بهم گفت زندگیمو خوب میکنه و همش فقط یه دروغ بود می کیونگ اشکاش سرازیر شد
یونجی: تو برو منم یکم دیگه میمونم خودم بر میگردم
جونگ کوک: اما من....
یونجی: فرار نمیکنم اصلا با یه بچه تو شکمم خیلی فرار کنم تا کجا میتونم فرار کنم ؟ بدنم دیگه تحمل نداره
جونگ کوک: با این حرف یونجی به خودم لعنتی فرستادم و رفتم
یونجی: جونگ کوک که رفت منم دوباره دفتر خاطراتش رو برداشتم و شروع به خوندن کردم
(۲۰۱۷)
امروز توی دنشگاه سئول قبول شدم جراح عمومی دقیقا مثل سوکجین هیونگ.....اما دیگه خیلی دیر شده ....
یونجی با خوندن این متن گفت یعنی جونگ کوک در اصل یه جراحه؟ یونجی چون پول دانشگاه رو نداشت بعد از امتحان به دانشگاه نرفت هم جونگ کوک و هم یونجی جراح عمومی بودن اما دلیل جونگ کوک برای وارد شدن به شرکت چی بود؟چرا به جای نجات جون ادما اونا رو میکشه؟ یونجی به خوندن ادامه دفتر ادامه داد جونگ کوک از دختری که تو دانشگاه باهاش اشنا شده بود و عاشقش شده بود نوشته بود (سومین!) یونجی فهمید که سومین اولین عشق جونگ کوکه یا بهتر بگیم اولین و اخرین قلبش شکسته بود همه دفتر جونگ کوک پر از غم بود به جز قسمت هایی که با سومین رقم خورده بود توی اتاق بود که صدای در به گوش رسید سریع دفتر و زیر بالش گذاشت بفرمایید داخل!
در باز شد و می کیونگ توی چهار چوب در ظاهر شد دست به سینه رو بروی یونجی بود یونجی از دیدن می کیونگ خیلی خوشحال شده بود می کیونگ در و بست کنار یونجی نشست
می کیونگ: بهت چی گفته بودم مگه نگفتم این داداشا چجور ادمایی هستن
یونجی: حق با توعه ولی می کیونگ میشه یه چیزی بپرسم
می کیونگ: بپرس
یونجی: تو سوکجین رو میشناسی؟
می کیونگ: با شنیدن اسم سوکجین بغض کرد
یونجی: چی شده
می کیونگ: میخوای بدونی
یونجی: اگه اذیت نمیشی
می کیونگ: حدود ۱۲ سال قبل منو سوکجین توی بیمارستان باهم اشنا شدیم کم کم عاشق هم شدیم و تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم سوکجین برای این موضوع پیش مادر و پدرش اومد اونا هم قبول کردن ما ازدواج کردیم
یونجی: چی ؟؟؟ پس جونگ سو
می کیونگ: گوش بده ما ازدواج کردیم بعد من باردار شدم روز تولد جونگ کوک قرار بود این موضوع رو به همه بگم و تنها کسی که خبر داشت جونگ کوک بود ولی اون روز تبدیل به روز عزا شد جونگ کوک چون این موضوع رو میدونست سعی کرد منو با تهیونگ و جیمین بفرسته تا برم ولی بدشانس تر از این حرف ها بودم جونگ سو گفت با من ازدواج کن میگیم بچه تو شکمت بچه منه و خلاصه کورم کرد من باهاش ازدواج کردم باید بگم ما تا حالا هیچ رابطه ای نداشتیم من بعد از ازدواج با جونگ سو فهمیدم چه اشتباهی کردم سنم کم بود تازه جین و از دست داده بودم اون بهم گفت زندگیمو خوب میکنه و همش فقط یه دروغ بود می کیونگ اشکاش سرازیر شد
۱۰.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.