سرزمین عجیب پارت *12*
ویو ات
از خواب بیدار شدم دیدم ساعت 10 صبحه.. من چرا انقدر خوابیدم.. نگاهی به اطرافم انداختم که دیدم جیمین اونجا نیس.. پس یعنی دیشب برنگشته خونه.. خیلی نگرانش بودم.. سریع رفتم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم.. رفتم پایین تا از خدمتکارا بپرسم که جیمین کجاس... رفتم سمت یکیشون و گفتم(علامت خدمتکار خ)
+ببخشید جیمین هنوز برنگشته؟
خ:نه متاسفانه
+باشه ممنون
رفتم حیاط تا حال و هوامو عوض کنم که یهو یکی از خدمتکارا صدام زد تا بیام صبحونه مو بخورم.. منم رفتم داخل و نشستم و شروع کردم به خوردن بعد از اینکه تموم شدم بلند شدم و رفتم توی اتاقم... دیگه خیلی حوصله ام سر رفته بود... از یه ور هم نگران جیمین بودم.. دوباره شکمم درد گرفت سریع رفتم روی تخت نشستم و به شکمم نگاه کردم... بعد که آروم شدم تصمیم گرفتم که کتاب بخونم.. رفتم کتابخونه و یه کتاب رو برداشتم و روی میز نشستم و خواستم بخونم که یهو صدای یکی اومد.. برگشتم و دیدم.... چیییییی... اون.. اون یه کوتوله اس.. وای خدای من.. من فک میکردم که فقط توی داستان هاس ولی انگاری واقعیت داره... اومد سمتم و منم ترسیدم و یکم رفتم عقب.. اون کوتوله گفت(علامتش¶)
¶سلام دختر جوون تو اینجا چیکار میکنی؟
+...
¶از من نترس من کاری بهت ندارم
+واقعا*ترسیده*
¶آره باور کن... حالا بگو کی هستی
+راستش... اسم.. من ات عه
¶سلام ات از دیدنت خوشبختم... منم پاتی هستم
+منم خوشبختم
¶حالا بگو اینجا چیکار میکنی
+خب راستش من از یه دنیای دیگه اومدم اینجا.. البته تصادفی بود... بعد که با جیمین ازدواج کردم
¶منظورت ارباب عه دیگه؟
+اره
¶خب جای تعجب داره که تو اولین کسی باشی که باهاش ازدواج کردی
+...
¶چرا اومدی اینجا؟
+گفتم که تصادفی بود
¶اها...
+میتونم ازت یه سوال بپرسم؟.
¶اره بپرس
+تو میدونی کلیدی که مردم رو میتونه از اینجا نجات بده چیه؟
¶چه کلیدی؟ .. اینجا هیچ کلیدی وجود نداره
+یعنی چی... من یکی از دوستام بهم گفت که اینجا یه کلیدی داره که باهاش میتونی مردم رو از این طلسم آزاد کنی
¶این دیگه چجور خیال بافی عه.. مردمی که اینجا هستن از زندگیشون خیلی رازی ان
+واقعا؟
¶اره.. این خرافات رو باور نکن... اینجا فقط یه سرزمین جادویی عه.. کسی اینجا طلسم نشده
+پس چرا دوستم اینو بهم گفته؟
¶اون بهت دروغ گفته
+اما....
_اتتتتتتت(داد)
+(برگشت سمت صدا چه دید جیمینه)
+جیمین
_*عصبی*
_ای هرزه ی عوضی*عصبی*
+جیمین چی داری میگی*نگران*
_حرفام قشنگ معلومه.. تو کی هستی که میخوای به من خیانت کنی*عصبی*
+چی!؟.. من؟!
_اره تو *عصبی*
+چه خیانتی جیمین*کنجکاو
(که یهو جسیکا با لبخند خیلی ترسناک از پشت جیمین ظاهر میشه)
+جسیکا؟!
_تو جواب منو بده *عصبی*
+جیمین ببین اون چیزی که تو فک میکنی نیس
_پس چیه ات... ها. چیه*داد.عصبی*
+ببین جیمین من.... *حرفش با سیلی جیمین قط شد*
ویو ات
داشتم حرف میزدم که یهو جیمین بهم سیلی زد و منم پرت شدم زمین و یه اخی گفتم که یهو...
شرایط
7لایک
7کامنت
••••••|••••••
از خواب بیدار شدم دیدم ساعت 10 صبحه.. من چرا انقدر خوابیدم.. نگاهی به اطرافم انداختم که دیدم جیمین اونجا نیس.. پس یعنی دیشب برنگشته خونه.. خیلی نگرانش بودم.. سریع رفتم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم.. رفتم پایین تا از خدمتکارا بپرسم که جیمین کجاس... رفتم سمت یکیشون و گفتم(علامت خدمتکار خ)
+ببخشید جیمین هنوز برنگشته؟
خ:نه متاسفانه
+باشه ممنون
رفتم حیاط تا حال و هوامو عوض کنم که یهو یکی از خدمتکارا صدام زد تا بیام صبحونه مو بخورم.. منم رفتم داخل و نشستم و شروع کردم به خوردن بعد از اینکه تموم شدم بلند شدم و رفتم توی اتاقم... دیگه خیلی حوصله ام سر رفته بود... از یه ور هم نگران جیمین بودم.. دوباره شکمم درد گرفت سریع رفتم روی تخت نشستم و به شکمم نگاه کردم... بعد که آروم شدم تصمیم گرفتم که کتاب بخونم.. رفتم کتابخونه و یه کتاب رو برداشتم و روی میز نشستم و خواستم بخونم که یهو صدای یکی اومد.. برگشتم و دیدم.... چیییییی... اون.. اون یه کوتوله اس.. وای خدای من.. من فک میکردم که فقط توی داستان هاس ولی انگاری واقعیت داره... اومد سمتم و منم ترسیدم و یکم رفتم عقب.. اون کوتوله گفت(علامتش¶)
¶سلام دختر جوون تو اینجا چیکار میکنی؟
+...
¶از من نترس من کاری بهت ندارم
+واقعا*ترسیده*
¶آره باور کن... حالا بگو کی هستی
+راستش... اسم.. من ات عه
¶سلام ات از دیدنت خوشبختم... منم پاتی هستم
+منم خوشبختم
¶حالا بگو اینجا چیکار میکنی
+خب راستش من از یه دنیای دیگه اومدم اینجا.. البته تصادفی بود... بعد که با جیمین ازدواج کردم
¶منظورت ارباب عه دیگه؟
+اره
¶خب جای تعجب داره که تو اولین کسی باشی که باهاش ازدواج کردی
+...
¶چرا اومدی اینجا؟
+گفتم که تصادفی بود
¶اها...
+میتونم ازت یه سوال بپرسم؟.
¶اره بپرس
+تو میدونی کلیدی که مردم رو میتونه از اینجا نجات بده چیه؟
¶چه کلیدی؟ .. اینجا هیچ کلیدی وجود نداره
+یعنی چی... من یکی از دوستام بهم گفت که اینجا یه کلیدی داره که باهاش میتونی مردم رو از این طلسم آزاد کنی
¶این دیگه چجور خیال بافی عه.. مردمی که اینجا هستن از زندگیشون خیلی رازی ان
+واقعا؟
¶اره.. این خرافات رو باور نکن... اینجا فقط یه سرزمین جادویی عه.. کسی اینجا طلسم نشده
+پس چرا دوستم اینو بهم گفته؟
¶اون بهت دروغ گفته
+اما....
_اتتتتتتت(داد)
+(برگشت سمت صدا چه دید جیمینه)
+جیمین
_*عصبی*
_ای هرزه ی عوضی*عصبی*
+جیمین چی داری میگی*نگران*
_حرفام قشنگ معلومه.. تو کی هستی که میخوای به من خیانت کنی*عصبی*
+چی!؟.. من؟!
_اره تو *عصبی*
+چه خیانتی جیمین*کنجکاو
(که یهو جسیکا با لبخند خیلی ترسناک از پشت جیمین ظاهر میشه)
+جسیکا؟!
_تو جواب منو بده *عصبی*
+جیمین ببین اون چیزی که تو فک میکنی نیس
_پس چیه ات... ها. چیه*داد.عصبی*
+ببین جیمین من.... *حرفش با سیلی جیمین قط شد*
ویو ات
داشتم حرف میزدم که یهو جیمین بهم سیلی زد و منم پرت شدم زمین و یه اخی گفتم که یهو...
شرایط
7لایک
7کامنت
••••••|••••••
۲.۲k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.