مانند دیگر روزها به سمت جایگاه همیشگی اش قدم برمیداشت.
مانند دیگر روزها به سمت جایگاه همیشگی اش قدم برمیداشت.
چند سالی میشه که دیگه برآن صورت رنگ پریده لبخندی دیده نمیشد.
دست خودش نبود، فقط دیگه هیچی برایش مهم نبود.
نسیم ملایمی موهای بلند و قهوه ای رنگش را در آسمان میرقصانند و آنارا نوازش میکردند.
هنوز چند سانتی به نرده های سیاه رنگ مانده بود که کسی دستش را کشید.
به شخص پشتش نگاه کرد، پسری بود قد بلند با لبخندی دلگرم بر روی لبانش.
اما دخترک با همان چشمان خمارش منتظر به او نگریست.
پسر دستش را به پشت گردنش رساند و با لکنت به اون اعتراف کرد.
شاید یک {دوستت دارم} ساده بود اما به چشم آن فرشته کوچولو دنیا رنگی شد و دوباره صدای قلب کوچکش را شنید، چشمانش برقی زد و لبخندی که دیگر فراموش شده بود را بر لبانش آورد.
خواست حرفی بزند که پسر روبرویش بلند از هیجان داد زد و به پشتش نگاه کرد و شروع کرد به دست زدن.
دوستانش در تعجب بودن، آن موجود فریبکار به سمتشان رفت و چشمانش را نازک کرد و دستش را باز کرد تا پاداشش را بگیرد.
یکی از دوستانش پول را بی میلی به او داد، دیگر کارشان تموم شده بود به سمت محل مورد نظرشان میرفتند که صدایی محیب با جیغ و داد مردم بلند شد.
همه به آن مکانی که منشا صدا از آنجا بود نگاه کردند.
آری او دیگر تبدیل به فرشته ای شده بود و دیگر ماموریتش تمام، خداوند دبگر نمیخواست کسی به بنده ی کوچکش ظلم کند، این دنیا لیاقت او را نداشت.
شاید اگر آن پسر بخاطر چند تکه کاغذ که فقط برای این دنیای نامرد باارزش بود این کار را نمیکرد، الان دختر کوچولو مانند همیشه به موج های زیبا و براق رودخانه ی زیر پایش چشم دوخته بود.
اما دیگر دیر بود خیلی خیلی دیر،
حالا دیگر او در جایگاه واقعی اش بود و فرشته ای در کنار همنوعانش بود...
_ببخشید اگه بد شد:)
چند سالی میشه که دیگه برآن صورت رنگ پریده لبخندی دیده نمیشد.
دست خودش نبود، فقط دیگه هیچی برایش مهم نبود.
نسیم ملایمی موهای بلند و قهوه ای رنگش را در آسمان میرقصانند و آنارا نوازش میکردند.
هنوز چند سانتی به نرده های سیاه رنگ مانده بود که کسی دستش را کشید.
به شخص پشتش نگاه کرد، پسری بود قد بلند با لبخندی دلگرم بر روی لبانش.
اما دخترک با همان چشمان خمارش منتظر به او نگریست.
پسر دستش را به پشت گردنش رساند و با لکنت به اون اعتراف کرد.
شاید یک {دوستت دارم} ساده بود اما به چشم آن فرشته کوچولو دنیا رنگی شد و دوباره صدای قلب کوچکش را شنید، چشمانش برقی زد و لبخندی که دیگر فراموش شده بود را بر لبانش آورد.
خواست حرفی بزند که پسر روبرویش بلند از هیجان داد زد و به پشتش نگاه کرد و شروع کرد به دست زدن.
دوستانش در تعجب بودن، آن موجود فریبکار به سمتشان رفت و چشمانش را نازک کرد و دستش را باز کرد تا پاداشش را بگیرد.
یکی از دوستانش پول را بی میلی به او داد، دیگر کارشان تموم شده بود به سمت محل مورد نظرشان میرفتند که صدایی محیب با جیغ و داد مردم بلند شد.
همه به آن مکانی که منشا صدا از آنجا بود نگاه کردند.
آری او دیگر تبدیل به فرشته ای شده بود و دیگر ماموریتش تمام، خداوند دبگر نمیخواست کسی به بنده ی کوچکش ظلم کند، این دنیا لیاقت او را نداشت.
شاید اگر آن پسر بخاطر چند تکه کاغذ که فقط برای این دنیای نامرد باارزش بود این کار را نمیکرد، الان دختر کوچولو مانند همیشه به موج های زیبا و براق رودخانه ی زیر پایش چشم دوخته بود.
اما دیگر دیر بود خیلی خیلی دیر،
حالا دیگر او در جایگاه واقعی اش بود و فرشته ای در کنار همنوعانش بود...
_ببخشید اگه بد شد:)
۶.۲k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.