فیک کوک، ادامه پارت۳۷
#عشقوجنون
#فیککوک
#ادامهپارت۳۷
*ویو نویسنده*
درحالی که ا.ت از دیدن خونه ی کوک دهنش باز مونده بود ، اون داشت سخت با خودش مبارزه میکرد
دلش خیلی برای مادرش تنگ شده بود اما نمیدونست که میتونه از چنگ اون خاطرات بی رحم جون سالم بدر ببره یا نه...
درسته اون مقصر هیچچیز نبود اما روحش عذاب میکشید از یاداوری اتفاقاتی که افتاد ، اتفاقاتی که تقصیر اون نبود اما بخاطرشون مجازات شد ،
کمی دورتر هم رفت یاد خاطراتش با پدرش افتاد ، حس میکرد خیلی پیر شده که این همه خاطره داره...
اما خیلی وقت بود که رنگوبوی پدرش از این خونه رفته بود با ورود هوانگ که سرنوشتش رو عوض کرده ، بود....
قطره ی اشکی از چشمش چکید ، به این فکر کرد که اگه هوانگ وارد زندگیش نمیشد اونم به راحتی میتونست زندگی کنه،
خدا تو جونگکوک چی دیده بود که اونو مستحق همچین سرنوشتی میدونست..؟ اون زندگی مرفهی داشت ، خانواده ی خوبی داشت، چرا!؟ چی باعث شد که همهچی بهم بریزه ،
الان همهچیز درست شده بود ، اما اون هنوز از دست سرزنش هایی که توسط خودش میشد در امان نبود...
شما هم میدونید که اون مقصر نبود ، اما ذهنش اونو مقصر میدونست، مقصر مرگ خواهر کوچولوش...
نمیدونم شاید اونم فقط دلش تنگ شده بود و راه دیگه ای برای ابراز دلتنگی پیدا نکرده بود...
*ویو ا.ت*
خانم تقریبا سالمندی ، اومد طرفمون...چهره ی مهربونی داشت
دایی کوک هم همراهش بود پس مطمئن شدم که مامانشه...
نگاه کوک قفل شد تو چشمای مادرش...
هیچکدوم حرفی نمیزدن اما چشم هاشون خیلی بیتاب بود ،
قلب های مچالشون با دیدن هم ، تسکین پیدا کرده بود....
کوک مردد چند قدمی جلو رفت...
مادرش با لحن غمزده ای لب زد
مادرکوک:پ...پسرم*بعد دست هاش رو باز کرد*
کوک سمت مادرش پرواز کرد ، اونو در آغوش کشید...
_مامان...خیلی بهم...سخت...گذشته.....خیلی
بغض بین کلماتش فاصله مینداخت و حرف زدنو براش سخت میکرد...
مثل بچه شده بود..بچهای که از دست آزار و اذیت دوستاش به آغوش مادرش پناه آورده بود...
نمیتونستم تصور کنم بعد شش سال دوباره بغل کردن امن ترین آغوش زندگیت چه حسی میتونه داشته باشه ، هرچی که هست صحنه ی زیبایی رو خلق کرده...
#فیککوک
#ادامهپارت۳۷
*ویو نویسنده*
درحالی که ا.ت از دیدن خونه ی کوک دهنش باز مونده بود ، اون داشت سخت با خودش مبارزه میکرد
دلش خیلی برای مادرش تنگ شده بود اما نمیدونست که میتونه از چنگ اون خاطرات بی رحم جون سالم بدر ببره یا نه...
درسته اون مقصر هیچچیز نبود اما روحش عذاب میکشید از یاداوری اتفاقاتی که افتاد ، اتفاقاتی که تقصیر اون نبود اما بخاطرشون مجازات شد ،
کمی دورتر هم رفت یاد خاطراتش با پدرش افتاد ، حس میکرد خیلی پیر شده که این همه خاطره داره...
اما خیلی وقت بود که رنگوبوی پدرش از این خونه رفته بود با ورود هوانگ که سرنوشتش رو عوض کرده ، بود....
قطره ی اشکی از چشمش چکید ، به این فکر کرد که اگه هوانگ وارد زندگیش نمیشد اونم به راحتی میتونست زندگی کنه،
خدا تو جونگکوک چی دیده بود که اونو مستحق همچین سرنوشتی میدونست..؟ اون زندگی مرفهی داشت ، خانواده ی خوبی داشت، چرا!؟ چی باعث شد که همهچی بهم بریزه ،
الان همهچیز درست شده بود ، اما اون هنوز از دست سرزنش هایی که توسط خودش میشد در امان نبود...
شما هم میدونید که اون مقصر نبود ، اما ذهنش اونو مقصر میدونست، مقصر مرگ خواهر کوچولوش...
نمیدونم شاید اونم فقط دلش تنگ شده بود و راه دیگه ای برای ابراز دلتنگی پیدا نکرده بود...
*ویو ا.ت*
خانم تقریبا سالمندی ، اومد طرفمون...چهره ی مهربونی داشت
دایی کوک هم همراهش بود پس مطمئن شدم که مامانشه...
نگاه کوک قفل شد تو چشمای مادرش...
هیچکدوم حرفی نمیزدن اما چشم هاشون خیلی بیتاب بود ،
قلب های مچالشون با دیدن هم ، تسکین پیدا کرده بود....
کوک مردد چند قدمی جلو رفت...
مادرش با لحن غمزده ای لب زد
مادرکوک:پ...پسرم*بعد دست هاش رو باز کرد*
کوک سمت مادرش پرواز کرد ، اونو در آغوش کشید...
_مامان...خیلی بهم...سخت...گذشته.....خیلی
بغض بین کلماتش فاصله مینداخت و حرف زدنو براش سخت میکرد...
مثل بچه شده بود..بچهای که از دست آزار و اذیت دوستاش به آغوش مادرش پناه آورده بود...
نمیتونستم تصور کنم بعد شش سال دوباره بغل کردن امن ترین آغوش زندگیت چه حسی میتونه داشته باشه ، هرچی که هست صحنه ی زیبایی رو خلق کرده...
۱.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.