part 💎⁶
bloody diamond
کوک یه نگاه عصبی به دکتر کرد و رفت بیرون.
دکتر: بُلیزِتو بده بالا
راوی: ا/ت بلیزشو داد بالا و دکتر با گوشی های مخصوص پزشکی داشت دِل ا/تو معاینه میکرد. ا/ت خیلی استرس داشت که لو بره. شاید همین استرسی که داشت نجاتش داد.
دکتر: چزی نیست دختر جون بخاطر استرسه
ا/ت: آها.....🙂
دکتر: برات یه چنتا دارو مینویسم باید مصرفشون کنی تا استرسِت کم شه
دَر ضمن اصن بازیگر خوبی نیستی
ا/ت: چ...چی
دکتر: تو هیچی دل درد نداشتی ، فقط یکم استرس داری.
نگران نباش من چیزی بهش نمیگم😊
ا/ت: ممنون
راوی: دکتر وسایلاشو جمع کرد و از اتاق ا/ت اومد بیرون کوک توی پذیرایی بود ، وقتی دکتر رو دید پاشد اومد سمتش و ازش پرسید
کوک: حالش چطوره
دکتر: اون حالش خوبه یکم دارو بهش دادم اگه اونا رو سر وقت استفاده کنه حالش خوب میشه.
کوک: ممنون
راوی:دکتر رفت و کوکَم رفت سمت اتاق ا/ت تا حالشو بپرسه ، بدون در زدن رفت تو اتاق ، به سمت تختش رفت و نشست لب تخت.
کوک: حالت خوبه
ا/ت: اوهوم .....خوبم
راوی: کوک سرشو تکون داد و با دستاش بازی بازی میکرد، یه نگا به ا/ت کرد و دستشو برد سمت موهای ا/ت که اونو بده پشت گوشش ، تا دستش خورد به ا/ت ، ا/ت یه لَرزي توی بدنش افتاد و همین باعث شد که سریع دستشو عقب بکشه
کوک: امممم.......من...میرم بیرون
و بدون معطلی پاشد رفت ، تو راه رفتن به اتاقِش بود که با خودش گفت: من چِم شده. چرا وقتی میبینمش از خود بی خود میشم
اون روزم تموم شد.....
فردا صبح...
ا/ت ویو: از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و بعد رفتم پایین ، کوک نبود حتما رفته بود سر کار.
داشتم میرفتم پبش اجوما که بهم یه چیز بده بخورم ، آخه اون تنها کسی بود که تو این عمارت باهام مهربون بود. داشتم میرفتم که.
اِسرا: [یکی از خدمتکارا] هی دختره
ا/ت: ب...بله
اسرا: نمیخوای گورتو گم کنی از این عمارت.
ا/ت: من مجبورم که بمونم.
اسرا: اونوقت چرا ...
ا/ت: نمیتونم ....بگم
اجوما: برید سر کارتون(با داد)
راوی: همه رفتن سر کارشون و ا/ت و اجوما ام رفتن سمت آشپز خونه.
اجوما: دخترم بیا بهت یه چیز بدم بخوری.
•ادامه دارد•
▪︎الماس خونین ▪︎
کوک یه نگاه عصبی به دکتر کرد و رفت بیرون.
دکتر: بُلیزِتو بده بالا
راوی: ا/ت بلیزشو داد بالا و دکتر با گوشی های مخصوص پزشکی داشت دِل ا/تو معاینه میکرد. ا/ت خیلی استرس داشت که لو بره. شاید همین استرسی که داشت نجاتش داد.
دکتر: چزی نیست دختر جون بخاطر استرسه
ا/ت: آها.....🙂
دکتر: برات یه چنتا دارو مینویسم باید مصرفشون کنی تا استرسِت کم شه
دَر ضمن اصن بازیگر خوبی نیستی
ا/ت: چ...چی
دکتر: تو هیچی دل درد نداشتی ، فقط یکم استرس داری.
نگران نباش من چیزی بهش نمیگم😊
ا/ت: ممنون
راوی: دکتر وسایلاشو جمع کرد و از اتاق ا/ت اومد بیرون کوک توی پذیرایی بود ، وقتی دکتر رو دید پاشد اومد سمتش و ازش پرسید
کوک: حالش چطوره
دکتر: اون حالش خوبه یکم دارو بهش دادم اگه اونا رو سر وقت استفاده کنه حالش خوب میشه.
کوک: ممنون
راوی:دکتر رفت و کوکَم رفت سمت اتاق ا/ت تا حالشو بپرسه ، بدون در زدن رفت تو اتاق ، به سمت تختش رفت و نشست لب تخت.
کوک: حالت خوبه
ا/ت: اوهوم .....خوبم
راوی: کوک سرشو تکون داد و با دستاش بازی بازی میکرد، یه نگا به ا/ت کرد و دستشو برد سمت موهای ا/ت که اونو بده پشت گوشش ، تا دستش خورد به ا/ت ، ا/ت یه لَرزي توی بدنش افتاد و همین باعث شد که سریع دستشو عقب بکشه
کوک: امممم.......من...میرم بیرون
و بدون معطلی پاشد رفت ، تو راه رفتن به اتاقِش بود که با خودش گفت: من چِم شده. چرا وقتی میبینمش از خود بی خود میشم
اون روزم تموم شد.....
فردا صبح...
ا/ت ویو: از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و بعد رفتم پایین ، کوک نبود حتما رفته بود سر کار.
داشتم میرفتم پبش اجوما که بهم یه چیز بده بخورم ، آخه اون تنها کسی بود که تو این عمارت باهام مهربون بود. داشتم میرفتم که.
اِسرا: [یکی از خدمتکارا] هی دختره
ا/ت: ب...بله
اسرا: نمیخوای گورتو گم کنی از این عمارت.
ا/ت: من مجبورم که بمونم.
اسرا: اونوقت چرا ...
ا/ت: نمیتونم ....بگم
اجوما: برید سر کارتون(با داد)
راوی: همه رفتن سر کارشون و ا/ت و اجوما ام رفتن سمت آشپز خونه.
اجوما: دخترم بیا بهت یه چیز بدم بخوری.
•ادامه دارد•
▪︎الماس خونین ▪︎
۱۰۷.۹k
۲۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.