فراموشی* پارت3
هردو به سمت اون خونه رفتند. داخل حیاط کلی گل های قشنگ از جمله گل رز بود، جلوی میله ی اهنی زمین با سنگ تزئین شده بود تا دم در اون خونه.
اکوتاگاوا گفت: چویا سان! نگران هیچی نباشید. درسته که قرار بود شما به ی قاچاق اعضای بدن فروخته بشی اما شخصی که تو رو خرید میشناسیش. البته تو زمان گذشته قبل از فراموشیت با اون مرد به خیلی جاها رفتید.
چویا: خیلی... مم.. نونم. ولی میتونم اسممو بپرسم.؟
اکو: یعنی اسمتو یادت نمیاد؟
چویا کمی ناراحت شد و سرشو پایین انداخت.
اکی:م.. متاسفم.. اسمت ناکاهارا چویا ـست.
چویا: م.. منون.
توی راه اکو همش به چویا دلداری میداد.
وقتی به در یه اتاق تو طبقه ی بالا رسیدند ایستادن. اکو در زدو:
*تق تق تق*
اکو: منم اکوتاگاوا. میتونم بیام تو؟
؟: بفرما.
اکو درو باز میکنه و داخل میره چویا هم با ترس پشت سر اکو به داخل رفت اما با دیدن اون مرد لرزش زیادی تو بدنش احساس کرد. کمی به عقب رفت و با ترس به اون مرد نگاه میکرد. سکوت ترسناکی اتاق رو فرا گرفته بود که با حرف اکو این سکوت شکست:
دازای سان!طبق دستورتون چویا سان رو اوردم.
اون مرد دازای بود. دازای از روی صندلی ـش پا میشه و به اکو و چویا نزدیک میشه و چویا با این حرکت بیشتر ترسید.
دازای: خیلی ازت ممنونم اکو سان. میتونی بری.
اکو: چشم دازای سان. ولی دازای سان؟
دازای: بله؟
اکو: خواهش میکنم حواستون به.. چویا سان.. باشه و باهاش کاری نداشته باشید!
دازای: خودم میدونم حواسم بهش هست. ولی بازم ممنون
اکو با چهره ی خیلی پوکر و ناراحتی از اونجا خارج شد.
دازای پس از رفتن اکو روشو به چویا میکنه و چویا یهو جا میخوره. دازای به چویا نزدیک میشه و چویا کمی به عقب قدم بر میداره.
دازای: نترس!
دازای دستشو روی گونه ی چویا میذاره و با حالت خیلی غمگینی و لبخند ناراحتی میگه: هنوز جاش درد میکنه؟.. ازم ناراحتی..؟.. ازم متنفری؟
چویا از این حرکت دازای تعجب کرد. چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت.
دازای: چویا واقعا متاسـ...
که با در زدن یه شخصی باعث قطع شدن حرفش شد.
*ببخشید ولی الان موقع تمیز کردن اتاقتونه. میتونم بیام تو؟
دازای: بفرمایید!
وقتی پیشخدمت در و باز کرد با دیدن چویا به اون خیره شد.
دازای: چیزی شده.
پنی(اسم خدمتکاره😶): نه. ولی این چه دختر خشگلیه!
پنی فک کرده بود که چویا یه دختره. 😑
دازای هیچی نگفت و یه خنده ی ریزی کرد و گفت: پنی. میتونی ایشون رو به اتاقشون راهنمایی کنی؟
پنی: چشم.
خوب از این طرف خانم...
اسمتون چیه؟
دازای: بعدا اسمشو میگه فعلا ببرش.
پنی: اهوم.
بفرمایید بریم خوشگل خانم.
چویا با این حرف کمی قرمز شد.همراه پنی رفت پنی مثل*... به چویا چسبیده بودالبته هنوز از در اتاق بیرون نرفته بودند که دازای گفت:محض اطلاع اون دختر نیست یه پسره. 😑
و..
ادامه دارد
اکوتاگاوا گفت: چویا سان! نگران هیچی نباشید. درسته که قرار بود شما به ی قاچاق اعضای بدن فروخته بشی اما شخصی که تو رو خرید میشناسیش. البته تو زمان گذشته قبل از فراموشیت با اون مرد به خیلی جاها رفتید.
چویا: خیلی... مم.. نونم. ولی میتونم اسممو بپرسم.؟
اکو: یعنی اسمتو یادت نمیاد؟
چویا کمی ناراحت شد و سرشو پایین انداخت.
اکی:م.. متاسفم.. اسمت ناکاهارا چویا ـست.
چویا: م.. منون.
توی راه اکو همش به چویا دلداری میداد.
وقتی به در یه اتاق تو طبقه ی بالا رسیدند ایستادن. اکو در زدو:
*تق تق تق*
اکو: منم اکوتاگاوا. میتونم بیام تو؟
؟: بفرما.
اکو درو باز میکنه و داخل میره چویا هم با ترس پشت سر اکو به داخل رفت اما با دیدن اون مرد لرزش زیادی تو بدنش احساس کرد. کمی به عقب رفت و با ترس به اون مرد نگاه میکرد. سکوت ترسناکی اتاق رو فرا گرفته بود که با حرف اکو این سکوت شکست:
دازای سان!طبق دستورتون چویا سان رو اوردم.
اون مرد دازای بود. دازای از روی صندلی ـش پا میشه و به اکو و چویا نزدیک میشه و چویا با این حرکت بیشتر ترسید.
دازای: خیلی ازت ممنونم اکو سان. میتونی بری.
اکو: چشم دازای سان. ولی دازای سان؟
دازای: بله؟
اکو: خواهش میکنم حواستون به.. چویا سان.. باشه و باهاش کاری نداشته باشید!
دازای: خودم میدونم حواسم بهش هست. ولی بازم ممنون
اکو با چهره ی خیلی پوکر و ناراحتی از اونجا خارج شد.
دازای پس از رفتن اکو روشو به چویا میکنه و چویا یهو جا میخوره. دازای به چویا نزدیک میشه و چویا کمی به عقب قدم بر میداره.
دازای: نترس!
دازای دستشو روی گونه ی چویا میذاره و با حالت خیلی غمگینی و لبخند ناراحتی میگه: هنوز جاش درد میکنه؟.. ازم ناراحتی..؟.. ازم متنفری؟
چویا از این حرکت دازای تعجب کرد. چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت.
دازای: چویا واقعا متاسـ...
که با در زدن یه شخصی باعث قطع شدن حرفش شد.
*ببخشید ولی الان موقع تمیز کردن اتاقتونه. میتونم بیام تو؟
دازای: بفرمایید!
وقتی پیشخدمت در و باز کرد با دیدن چویا به اون خیره شد.
دازای: چیزی شده.
پنی(اسم خدمتکاره😶): نه. ولی این چه دختر خشگلیه!
پنی فک کرده بود که چویا یه دختره. 😑
دازای هیچی نگفت و یه خنده ی ریزی کرد و گفت: پنی. میتونی ایشون رو به اتاقشون راهنمایی کنی؟
پنی: چشم.
خوب از این طرف خانم...
اسمتون چیه؟
دازای: بعدا اسمشو میگه فعلا ببرش.
پنی: اهوم.
بفرمایید بریم خوشگل خانم.
چویا با این حرف کمی قرمز شد.همراه پنی رفت پنی مثل*... به چویا چسبیده بودالبته هنوز از در اتاق بیرون نرفته بودند که دازای گفت:محض اطلاع اون دختر نیست یه پسره. 😑
و..
ادامه دارد
۸.۸k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.