اینم پارت بعدد🍡🍡
بد بوی💦💯
پارت ۴💦💯
انقدر ترسیدم که تا خود طبقه هفتم دوییدم
شانس من طبقه هفتم پنت هاوس بود...
جونگ کوک بهم رسید منو چسبوند به دیوارو.....
منو بوسید........
انقدر که خجالت کشیدم که داشتم از پنت هاوس پرت میشدم پایین که کوک منو گرفت...
داشت بوسم میکرد که مینجو رسید...
من فرض کردم که داشتم کوک رو میزدم زود دستمو گذاشتم رو موهاش و موهاشو کشیدم گفتم:هووو تو خجالت نمیکشی منو اوردی تو این خونه؟
کوک هم که فهمیده بود داشتم نقش بازی میکردم گف:از چی خجالت بکشم حالا برادرت اینجاس
دستتو از موهام بردار!
دستم از رو موهاش برداشتم دست به سینه وایسادم به مینجو با اعصبانیت گفتم:تو چرا اینجایی؟اصن تو ادرس اینجارو از کجا میدونی؟
گفت بیا برات توضیح بدم
گفت کوک یکی از دوست های مهد کودکمه...
و من میدونستم عاشقته...
اعصبانی شدمو از خونه رفتم کوک دستمو گرفتو گفت نرو اگر میخوای خوشحال باشم نرو اگه میخوای بیای سر قبرم فاتحه بخونی برو
دلم برای کوک سوختو برگشتم و به مینجو گفتم گمشو بیرون..
نشستم کلی شرط برای کوک گذاشتم که باید هرچی خونه میخری به نام باشه بهم گیر ندی تتو کردم گیر ندی و........... همشو گفت باشه
وقتی این حرفارو میزدم کوک حواسش به ساعت بود نگاه به ساعت کردمو دیدم ساعت ۵ صبحه
کوک گف :بریم بخوابیم؟
گفتم: باشه ولی من جلوی تو خجالت میکشم گفت:خجالت نکش !
گفتم: باشه ولی لباس خوابمو نیوردم گفت:برو تو کمدت هست رفتم کمدو نگاه کردم فقط صدتا لباس خواب تو کمد بود!
واقعا خجالت زده شدمو.........
خلاصه بلخره بعد از ۴ ساعت خوابم برد صبح که شد
احساس کردم یه
چیزی منو بغل کرده و داره میبره از پله ها پایین چشممو که باز کردم دیدم کوک منو بغل کرده
زارتی از پله ها افتادم:/
بد بوی💦💯
پایان پارت4️⃣
پارت ۴💦💯
انقدر ترسیدم که تا خود طبقه هفتم دوییدم
شانس من طبقه هفتم پنت هاوس بود...
جونگ کوک بهم رسید منو چسبوند به دیوارو.....
منو بوسید........
انقدر که خجالت کشیدم که داشتم از پنت هاوس پرت میشدم پایین که کوک منو گرفت...
داشت بوسم میکرد که مینجو رسید...
من فرض کردم که داشتم کوک رو میزدم زود دستمو گذاشتم رو موهاش و موهاشو کشیدم گفتم:هووو تو خجالت نمیکشی منو اوردی تو این خونه؟
کوک هم که فهمیده بود داشتم نقش بازی میکردم گف:از چی خجالت بکشم حالا برادرت اینجاس
دستتو از موهام بردار!
دستم از رو موهاش برداشتم دست به سینه وایسادم به مینجو با اعصبانیت گفتم:تو چرا اینجایی؟اصن تو ادرس اینجارو از کجا میدونی؟
گفت بیا برات توضیح بدم
گفت کوک یکی از دوست های مهد کودکمه...
و من میدونستم عاشقته...
اعصبانی شدمو از خونه رفتم کوک دستمو گرفتو گفت نرو اگر میخوای خوشحال باشم نرو اگه میخوای بیای سر قبرم فاتحه بخونی برو
دلم برای کوک سوختو برگشتم و به مینجو گفتم گمشو بیرون..
نشستم کلی شرط برای کوک گذاشتم که باید هرچی خونه میخری به نام باشه بهم گیر ندی تتو کردم گیر ندی و........... همشو گفت باشه
وقتی این حرفارو میزدم کوک حواسش به ساعت بود نگاه به ساعت کردمو دیدم ساعت ۵ صبحه
کوک گف :بریم بخوابیم؟
گفتم: باشه ولی من جلوی تو خجالت میکشم گفت:خجالت نکش !
گفتم: باشه ولی لباس خوابمو نیوردم گفت:برو تو کمدت هست رفتم کمدو نگاه کردم فقط صدتا لباس خواب تو کمد بود!
واقعا خجالت زده شدمو.........
خلاصه بلخره بعد از ۴ ساعت خوابم برد صبح که شد
احساس کردم یه
چیزی منو بغل کرده و داره میبره از پله ها پایین چشممو که باز کردم دیدم کوک منو بغل کرده
زارتی از پله ها افتادم:/
بد بوی💦💯
پایان پارت4️⃣
۸.۹k
۲۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.