A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 21 { آخر }💜
کوکی رسید به سئول . طبق معمول یه صبح دیگه شروع شده بود . با اینکه هنوز از کوکی خبری نداشتم اما قلبم بهم یه چیزی میگفت . رفتم بیرون . دلم میخواست برم جلوی فرودگاه که شاید کوکی اونجا باشه . سوار ماشینم شدم و رفتم . رسیدم . خیلی آدما میرفتن خیلی ها هم میومدن . حدود 5 دقیقه اونجا وایسادم و بعد رفتم . داشتم تو پیاده رو راه میرفتم که یکی از پشت چشمام رو گرفت . فک کردم دوستمه .
گفتم : بورام ولم کن اصلا حال ندارم !
نه جوابی داد نه دستشو کشید .
گفتم : با تو اما !
دستاشو لمس کردم . دستاش به دست یه دختر نمیخورد . دستشو کشید . تا یه دقیقه چشام تار میدید . چشام رو مالیدم و برگشتم . آروم سرم رو بالا بردم . باورم نمیشد . بغض راه گلوم رو بست . کوکی بود .
گفت : دیدی گفتم میام ! دلم برات یه ذره شده بود .
سریع پریدم بغلشو و کلی گریه کردم . اونم محکم بغلم کرد .
گفت : قشنگم ، خوشگلم ، اون چشای قشنگتو خیس نکن ! الان من اینجام نگام کن !
با بغض گفتم : تو ... دیگه ... منو ... تنها ... نمیذاری ؟!
گفت : من تا جون تو بدنم هست هیچ وقت ،،، هیچ وقت تو رو تنها نمیذارم ! الانم بیا با هم بریم کافه مثل قدیما کیک و قهوه بخوریم . باشه ؟!
گفتم : باشه ♡
اون روز بهترین روز زندگیم بود . کوکی برگشته بود و من بعد یک سال دیدمش . وقتی رفتیم کافه کوکی از تو چمدونش یه کادو بزرگ دراورد که انگار سوغاتی بود . خیلی خوشحال شدم و بازش کردم . توش همه چی بود . از لوازم آرایش بگیر تا لباس . بعد از کافه هم رفتیم خونه و خوابیدیم .
« پــایــانـــ »
پــارتــــ : 21 { آخر }💜
کوکی رسید به سئول . طبق معمول یه صبح دیگه شروع شده بود . با اینکه هنوز از کوکی خبری نداشتم اما قلبم بهم یه چیزی میگفت . رفتم بیرون . دلم میخواست برم جلوی فرودگاه که شاید کوکی اونجا باشه . سوار ماشینم شدم و رفتم . رسیدم . خیلی آدما میرفتن خیلی ها هم میومدن . حدود 5 دقیقه اونجا وایسادم و بعد رفتم . داشتم تو پیاده رو راه میرفتم که یکی از پشت چشمام رو گرفت . فک کردم دوستمه .
گفتم : بورام ولم کن اصلا حال ندارم !
نه جوابی داد نه دستشو کشید .
گفتم : با تو اما !
دستاشو لمس کردم . دستاش به دست یه دختر نمیخورد . دستشو کشید . تا یه دقیقه چشام تار میدید . چشام رو مالیدم و برگشتم . آروم سرم رو بالا بردم . باورم نمیشد . بغض راه گلوم رو بست . کوکی بود .
گفت : دیدی گفتم میام ! دلم برات یه ذره شده بود .
سریع پریدم بغلشو و کلی گریه کردم . اونم محکم بغلم کرد .
گفت : قشنگم ، خوشگلم ، اون چشای قشنگتو خیس نکن ! الان من اینجام نگام کن !
با بغض گفتم : تو ... دیگه ... منو ... تنها ... نمیذاری ؟!
گفت : من تا جون تو بدنم هست هیچ وقت ،،، هیچ وقت تو رو تنها نمیذارم ! الانم بیا با هم بریم کافه مثل قدیما کیک و قهوه بخوریم . باشه ؟!
گفتم : باشه ♡
اون روز بهترین روز زندگیم بود . کوکی برگشته بود و من بعد یک سال دیدمش . وقتی رفتیم کافه کوکی از تو چمدونش یه کادو بزرگ دراورد که انگار سوغاتی بود . خیلی خوشحال شدم و بازش کردم . توش همه چی بود . از لوازم آرایش بگیر تا لباس . بعد از کافه هم رفتیم خونه و خوابیدیم .
« پــایــانـــ »
۶.۵k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.