تکپارتی نامجون:وقتی دخترش رو دوست نداشت
از زمانی که به دنیا اومده بودم تنها بودم همه چیز داشتم ولی مهر پدرانه رو هیچوقت دریافت نکردم .
مگه تقصیر من بود زمانی که به دنیا اومدم مامانم فوت شد.
چرا منو بخاطر این قضیه مقصر میدونه ۱۶ سالمه ولی پراز غم و ناراحتی هستم.
افسردگی گرفتم ولی انگار نه انگار.
امروز خواستم برم کمپانی.
رفتیم کمپانی نگهبان منو میشناخت و بهم اجازه داد برم داخل به سمت اتاق استراحت بابام اینا حرکت کردم پشت در وایستادم میخواستم در بزنم که صدای عموشوگا مانع شد
شوگا:نامجون کله خر بازی درنیار یعنی چی که نمی خوامش
نامجون:نمی خوام اون باعث مرگ لیا شد اگه لیا اونو بدنیا نمی اورد الان اینجا کنارم بود
جین:یادت باشه اگه لیا اینجا نیست بخاطر اینه که بچش رو به تو سپرده
نامجون :ولی بیخیالش
ا.ت ویو:
با شنیدن این حرف ها قلبم هزار تیکه شد منو نمی خواست منو مقصر همه چیز میدونست تا الانم زیاد تحمل کردم.
با قدم های آروم به سمت پشت بوم حرکت کردم .
گوشیم رو از کیفم دراوردم گذاشتمش رو حالت ضبط صدا و به بابام بابایی که هیچوقت منو نمی خواست زنگ زدم گوشی رو حالت ضبط صدا بود شروع کردم به حرف زدن بابت همه چیز هایی که مقصرش نبودم معذرت خواهی کردم با خداحافظی که گفتم خودم رو از ساختمون پرت کردم تو اون چند لحظه که درحال سقوط بودم به تنها چیزی که فکر می کردم حسرت هام بود و بعد سیاهی مطلق..........🖤
نامجون ویو:
نگاهی به گوشیم کردم از طرف ا.ت یه پیغام صوتی داشتم صدای گوشی رو زیاد کردم
و بازش کردم در کمال آرامش منتطر موندم تا حرف بزنه ولی با چیزایی روبه رو شدم که اشک از چشمام در اومد نگاهی به اعضا کردم و با هق هق گفتم:ا.ت ا.ت بلایی سر خودش اورده
با گفتن این جمله سریع از اتاق زدم بیرون.
اعضا هم پشت سر من اومدن از کمپانی زدم بیرون دیدم مردم دور یه دختر جوون حلقه زدن دختره غرق توی خون روی زمین افتاده بود آمبولانس اومده بود کادر درمان روی اون یه ملحفه سفید انداخته بودن
پاهام سست شده بود هراسان به سمت دختره حرکت کردم با دیدن ا.ت تعادلم رو از دست دادم همش دروغ بود اینکه دوسش ندارم پشیمونم ولی به کی بگم.
رفتم و بدن سرد دخترم رو در آغوش گرفتم .
اشکام امون حرف زدن بهم نمی داد تنها چیزی که میگفتم این بود که منو ببخش من پدرخوبی برات نبودم.
چند سال بعد
نامجون بعد از مرگ ا.ت زیاد حالش خوب نبود خودش رو مقصر مرگ اون می دونست.
بازم مثل همیشه با دسته گلی که خریده بود رفت سر قبر دخترش.
نامجون:ا.ت دخترم ،حالت چطوره؟سردته؟منو میبخشی ؟میدونم پدر خوبی برات نبودم امید وارم توی زندگی بعدیمون پدرخوبی برات باشم.
راوی:
هیچکس ارزش چیزایی که داره رو نمیدونه زمانی ارزش اونو میفهمه که دیگه وجود نداشته باشه.مراقب داشته هاتون باشید..😔
مگه تقصیر من بود زمانی که به دنیا اومدم مامانم فوت شد.
چرا منو بخاطر این قضیه مقصر میدونه ۱۶ سالمه ولی پراز غم و ناراحتی هستم.
افسردگی گرفتم ولی انگار نه انگار.
امروز خواستم برم کمپانی.
رفتیم کمپانی نگهبان منو میشناخت و بهم اجازه داد برم داخل به سمت اتاق استراحت بابام اینا حرکت کردم پشت در وایستادم میخواستم در بزنم که صدای عموشوگا مانع شد
شوگا:نامجون کله خر بازی درنیار یعنی چی که نمی خوامش
نامجون:نمی خوام اون باعث مرگ لیا شد اگه لیا اونو بدنیا نمی اورد الان اینجا کنارم بود
جین:یادت باشه اگه لیا اینجا نیست بخاطر اینه که بچش رو به تو سپرده
نامجون :ولی بیخیالش
ا.ت ویو:
با شنیدن این حرف ها قلبم هزار تیکه شد منو نمی خواست منو مقصر همه چیز میدونست تا الانم زیاد تحمل کردم.
با قدم های آروم به سمت پشت بوم حرکت کردم .
گوشیم رو از کیفم دراوردم گذاشتمش رو حالت ضبط صدا و به بابام بابایی که هیچوقت منو نمی خواست زنگ زدم گوشی رو حالت ضبط صدا بود شروع کردم به حرف زدن بابت همه چیز هایی که مقصرش نبودم معذرت خواهی کردم با خداحافظی که گفتم خودم رو از ساختمون پرت کردم تو اون چند لحظه که درحال سقوط بودم به تنها چیزی که فکر می کردم حسرت هام بود و بعد سیاهی مطلق..........🖤
نامجون ویو:
نگاهی به گوشیم کردم از طرف ا.ت یه پیغام صوتی داشتم صدای گوشی رو زیاد کردم
و بازش کردم در کمال آرامش منتطر موندم تا حرف بزنه ولی با چیزایی روبه رو شدم که اشک از چشمام در اومد نگاهی به اعضا کردم و با هق هق گفتم:ا.ت ا.ت بلایی سر خودش اورده
با گفتن این جمله سریع از اتاق زدم بیرون.
اعضا هم پشت سر من اومدن از کمپانی زدم بیرون دیدم مردم دور یه دختر جوون حلقه زدن دختره غرق توی خون روی زمین افتاده بود آمبولانس اومده بود کادر درمان روی اون یه ملحفه سفید انداخته بودن
پاهام سست شده بود هراسان به سمت دختره حرکت کردم با دیدن ا.ت تعادلم رو از دست دادم همش دروغ بود اینکه دوسش ندارم پشیمونم ولی به کی بگم.
رفتم و بدن سرد دخترم رو در آغوش گرفتم .
اشکام امون حرف زدن بهم نمی داد تنها چیزی که میگفتم این بود که منو ببخش من پدرخوبی برات نبودم.
چند سال بعد
نامجون بعد از مرگ ا.ت زیاد حالش خوب نبود خودش رو مقصر مرگ اون می دونست.
بازم مثل همیشه با دسته گلی که خریده بود رفت سر قبر دخترش.
نامجون:ا.ت دخترم ،حالت چطوره؟سردته؟منو میبخشی ؟میدونم پدر خوبی برات نبودم امید وارم توی زندگی بعدیمون پدرخوبی برات باشم.
راوی:
هیچکس ارزش چیزایی که داره رو نمیدونه زمانی ارزش اونو میفهمه که دیگه وجود نداشته باشه.مراقب داشته هاتون باشید..😔
۹.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.