p14

کوک:نمیتونم بگم
پ:چرا
کوک:فقط..اخ...فقط یه هفته صبر کن
پ:
بعد حرفش چیزی‌نگفتم که خوابش برد پیشش دراز کشیدم‌و خوابیدم‌ولی زود زود بیدار میشدم و به تنش اب میزدم
صبح:
جیمین:این دیگه چه وضعشه به شماها ربطی نداره
جین:اروم باش جیمین نمیتونن کاری بکنن
مرده:من میبرمش
نامجون:هی میگم چیزی نگم رو اعصابم راه میری
پ:
صبح با صدای دعوا این ۶ برادر بیدار شدم رفتم پایین دیدم یه مرد ۴۰ ساله داره با برادرای وحشیم بحث میکنه
پ:اینجا چخبره
شوگا:ییدار شدی؟
نامجون:صبحت بخیر پشمکی من
مرده:از اینا میترسی؟
پ:ها؟
مرده:از این خون اشاما میترسی؟
پ:خون...خون اشام؟؟؟؟
مرده:نمیدونستی
پ:
تو شوک بودم که صدایی از پشتمون اومد برگشتم دیدم کوکه
کوک:اینجا چه خبره
مرده:انگار بهش نگفتین خون اشامین...چه قشنگ ...دختر‌جون هیچ میدونی بعد تولدت چه بلایی سرت میارن؟
پ:
تو شوک بودم چیزی نمیتونستم بگم که یه لحظه چشمام‌سیاهی رفت
عصر:
پ:
تو اتاقم‌بودم‌بهم‌سرم‌وصل بود تو اتاقم‌هچکی نبود
وایسا ببینم
کوک گفت بعد یک هفته همچی رو میفهمی
و اون مرده گفت بعد تولدت....
بعد یک‌هفته تولده ۱۸ سالگیمه
یعنی قراره روز تولدم چی بشه؟

گایز این فیک هحوز به جاهای اصلیش نرسیده به قول معروف اینا هنوز مقدمه هستن بعد دو یا سه پارت جاهای اصلیش شروع میشه

شرطا:
کامنت:۴۵
لایک:۶۰