تهیونگ و دختر رزمی پوش 27
سو : خب راستش من تو رو انتخاب میکنم . تهیونگ : به چه دلیل من رو انتخاب میکنی؟ . سو : تو در مهارت های رزمی بیشتر از برادرم مهارت داری . تهیونگ : فقط همین؟ . سو : یکم صبر کن فکر کنم .....اها تو از برادرم شجاع تری . تهیونگ : حالا بگو ببینم من زیبا ترم یا جونگ کوک؟ . سو : خب قبل از اینکه تو رو ببینم برادرم زیبا ترین انسان روی زمین بود برای من ولی وقتی تو رو دیدم نظرم عوض شد و تو جایگاه رو گرفتی . تهیونگ : تو هم زیبا ترین ، شجاعترین و مهربون ترین انسانی هستی که تا الان دیدم . سو : ممنونم . چند دقیقه بعد سو : میدونستم تهیونگ خیلی خستهاس برای همین بلند شدم که برم . تهیونگ : سو ، من خسته نیستم لازم نیست که بخوای سریع بری . سو : تهیونگ خستگی داره تو صورتت موج میزنهتهیونگ : سو راست میگفت که من خستام ولی دوست نداشتم بعد این چند وقت که ندیده بودمش اینقدر سریع بخواد بره و بعد گفتم : من خسته نیستم میتونی نری . سو : نشستم روی صندلیم . تهیونگ : میخوام یکی از قصه های کودکیت که خیلی دوستش داشتی رو برام تعریف کنی . سو : یکم فکر کردم و یاد داستانی که مادر بزرگم در کودکی برام خوندش افتادم و گفتم باشه . تهیونگ : رفتم تو تا بالش برداشتم و با خودم اوردم . یکیشو دادم دست سو و یکیشو خودم برداشتم و رفتم روی مبل جلوی سو نشستم . سو : همینطور که داشتم داستان رو تعریف میکردم که تهیونگ چشماشو بست و بیهوش شد ولی من ادامه دادم و داشتم با گریه ای بی صدا تعریفش میکردم که ناگهان پلکام سنگین شد و خوابیدم . صبح روز بعد تهیونگ : چشمام رو باز کردم و دیدم روی مبل خوابم برده بود از روی مبل بلند شدم که یهو دیدم سو روی مبل روبهرویی خوابش برده بود و یکم جابه جا شد که ناگهان از روی مبل با شدت خورد روی زمین و رفتم سراغش و صداش زدم که بیدار شد و گفت : تو توی اتاق من چیکار میکنی؟ . تهیونگ: تو توی اتاق من چیکار میکنی؟ . سو : وقتی این حرف رو زد خواب از سرم پرید و از روی زمین بلند شدم و دور برم رو نگاه کردم و فهمیدم توی تهیونگ بودم و جلوی تهیونگ زانو زدم و گفتم لطفا من رو ببخشید . تهیونگ : سو تو هیچ میدونی داری چیکار میکنی . از روی زمین بلند شو ، تو ملکه هستی نباید جلوی کسی زانو بزنی حتی پادشاه . بعد دستش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم . دیگه نبینم جلوی من زانو بزنی و حالا بلند شو تا بریم صبحانه بخوریم . سو : ندیمه ها وارد اتاق شدن و صبحانه رو روی میز چیدنو من نشستم روی صندلی و شروع کردم به خوردن صبحانه . تهیونگ : دیروز سو به من گفت که فردا قراره یه حرفی رو بهم بگه . یادته دیروز بهم گفتی که قراره یه حرف مهمی رو بهم بگی . سو : میخوای بعد صبحانه بهت بگم؟ . تهیونگ : نه همین الان بهم بگو . سو : یک نفس عمیق کشیدم و گفتم خب.....خب . تهیونگ : خب که چی؟ . سو : آم خب.....خب.....خب . تهیونگ : سو جون به لبم کردی بگو دیگه . نکنه اتفاقی افتاده . سو : ترسم رو کنار گذاشتم و گفتم : خب من باردارم و قراره این کشور صاحب یک ولیعهد بشه . سرطان کامل نشده بود ولی گذاشتم
۷۵.۶k
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.