رمان تحسین برانگیز ( p3 )
پارت سوم :
راوی :
در هواپیما نشسته بودن . بعد از چند ساعت برای افرادی مثل اون ها که اولین بار بود مدت طولانی در سفر هوایی بودند سخت بود به کره رسیدن .
محمد : « خزان گفت خودش نمیتونه بیاد دنبالمون ولی ماشین میفرسته . »
مهرداد : « عمه نگفت چرا نمیاد ؟؟ »
: « گفت امروز ما رو با خانوادش آشنا میکنه و خانوادش هم امروز از سفر کاری برمیگردند و می خواهد هم برای ما و هم برای اون ها که ۵ ماه از خونه دور بودن غذا درست کنه.» همه سر تکون دادن که با خوردن یک نفر به مریم و افتادن مریم همه سرشون به سمت پسر مو مشکی چرخید که کلاه سرش بود و ماسک داشت
: « من واقعا متاسفم ، بزارید کمک کنم . »
همه تا امدن بگن نه نمیخواد دیدن پسر آروم از روی لباس مریم و بلند کرد بدون اینکه دستش به پوستش بخوره .
: « شما باید مسلمون باشید درسته ؟؟ »
مریم با خجالت تمام گفت : « بله و ممنونم . »
حسین که هنوز از اینجا بودن خوشش نمیامد با اخم گفت : « انگار عجله داشتید ؟ »:
« اوه در واقع نه . با دوستام شرطی بازی کردیم و من باختم برای همین باید تا اینجا میدویدم تا بقیه هم برسن . بازم متاسفم . »
(( پسر ها انگلیسی بلدن مثلااا )
بادیگارد : « یا جیمنا میدونی چقدر ترسیدم وقتی یهو رفتی . اگه یه ساسانگ فن تو راهرو بود چی ؟؟ »
همه از اینکه اون آدم به فارسی همه ی این ها رو گفت متعجب شدن . ولی وقتی جیمین به فارسی جواب داد بیشتر. جیمین : « هیونگ نیم شرمنده ولی شرط باختم بود . بعدشم من که نرفتم بیرون منتظر شما شدم . »
بعد هم ماسکش و برداشت و خندید .مریم با بهت به موجود مقابلش نگاه میکرد با اون خنده بیشتر شبیه فرشته ای چیزی بود تا انسان ولی تو ذهن بقیه به جز این موضوع جمله ( مگه میشه یه پسر آنقدر گوگولی و خوشگل باشه ) هم بود. که یهو دیدن شش پسر دیگه هم وارد شدن تا در باز بشه و بتونن برن بیرون .چشای کوک وقتی به جمع رسید یه دور روی کل جمع چرخید چون ماسک و کلاه داشت فقط چشماش معلوم بود ولی با همون نگاه درخشان که آرمی ها بهش لقب کهکشان و داده بودن باعث شد مهری در دلش به پاکی چشمان اون پسر و معصومیتش لبخند بزند .همین هم باعث تعجب جمع شد چون هیچ وقت مهری به پسر غریبه لبخند نمیزد ولی اینبار مهری هم مثل بقیه در مقابل چشمان کوک تسلیم شده بود . مهرداد خیلی دوست داشت بدونه این پسر غریبه که باعث لبخند مادرش شده کیه .بعد از باز شدن در و صدای بلند طرفدار ها و نور دوربین خبرنگار ها همه فهمیدن که کنار کی ها وایسادن . با بهت به آن هفت پسر که دست تکون میدادن و به طرفدارهاشون احترام میزاشتن نگاه کردن. مهری بار دیگر خندید که نگاه جمع را به سمت کوک که تا زمین خم شده بود برد . محمد با خودش فکر کرد ( این پسر مرز های احترام و رد کرده با اون چشماش )
( استایل فرودگاهی اعضا )
:)
راوی :
در هواپیما نشسته بودن . بعد از چند ساعت برای افرادی مثل اون ها که اولین بار بود مدت طولانی در سفر هوایی بودند سخت بود به کره رسیدن .
محمد : « خزان گفت خودش نمیتونه بیاد دنبالمون ولی ماشین میفرسته . »
مهرداد : « عمه نگفت چرا نمیاد ؟؟ »
: « گفت امروز ما رو با خانوادش آشنا میکنه و خانوادش هم امروز از سفر کاری برمیگردند و می خواهد هم برای ما و هم برای اون ها که ۵ ماه از خونه دور بودن غذا درست کنه.» همه سر تکون دادن که با خوردن یک نفر به مریم و افتادن مریم همه سرشون به سمت پسر مو مشکی چرخید که کلاه سرش بود و ماسک داشت
: « من واقعا متاسفم ، بزارید کمک کنم . »
همه تا امدن بگن نه نمیخواد دیدن پسر آروم از روی لباس مریم و بلند کرد بدون اینکه دستش به پوستش بخوره .
: « شما باید مسلمون باشید درسته ؟؟ »
مریم با خجالت تمام گفت : « بله و ممنونم . »
حسین که هنوز از اینجا بودن خوشش نمیامد با اخم گفت : « انگار عجله داشتید ؟ »:
« اوه در واقع نه . با دوستام شرطی بازی کردیم و من باختم برای همین باید تا اینجا میدویدم تا بقیه هم برسن . بازم متاسفم . »
(( پسر ها انگلیسی بلدن مثلااا )
بادیگارد : « یا جیمنا میدونی چقدر ترسیدم وقتی یهو رفتی . اگه یه ساسانگ فن تو راهرو بود چی ؟؟ »
همه از اینکه اون آدم به فارسی همه ی این ها رو گفت متعجب شدن . ولی وقتی جیمین به فارسی جواب داد بیشتر. جیمین : « هیونگ نیم شرمنده ولی شرط باختم بود . بعدشم من که نرفتم بیرون منتظر شما شدم . »
بعد هم ماسکش و برداشت و خندید .مریم با بهت به موجود مقابلش نگاه میکرد با اون خنده بیشتر شبیه فرشته ای چیزی بود تا انسان ولی تو ذهن بقیه به جز این موضوع جمله ( مگه میشه یه پسر آنقدر گوگولی و خوشگل باشه ) هم بود. که یهو دیدن شش پسر دیگه هم وارد شدن تا در باز بشه و بتونن برن بیرون .چشای کوک وقتی به جمع رسید یه دور روی کل جمع چرخید چون ماسک و کلاه داشت فقط چشماش معلوم بود ولی با همون نگاه درخشان که آرمی ها بهش لقب کهکشان و داده بودن باعث شد مهری در دلش به پاکی چشمان اون پسر و معصومیتش لبخند بزند .همین هم باعث تعجب جمع شد چون هیچ وقت مهری به پسر غریبه لبخند نمیزد ولی اینبار مهری هم مثل بقیه در مقابل چشمان کوک تسلیم شده بود . مهرداد خیلی دوست داشت بدونه این پسر غریبه که باعث لبخند مادرش شده کیه .بعد از باز شدن در و صدای بلند طرفدار ها و نور دوربین خبرنگار ها همه فهمیدن که کنار کی ها وایسادن . با بهت به آن هفت پسر که دست تکون میدادن و به طرفدارهاشون احترام میزاشتن نگاه کردن. مهری بار دیگر خندید که نگاه جمع را به سمت کوک که تا زمین خم شده بود برد . محمد با خودش فکر کرد ( این پسر مرز های احترام و رد کرده با اون چشماش )
( استایل فرودگاهی اعضا )
:)
۱.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.