دخترک مغرور🧬♥️
دخترک مغرور🧬♥️
پارت ۶۵
amir
باورم نمیشد ارسلان داداشم به همین راحتی از پیشم بره
دیانا انقد داد زد بیهوش شد بردنش بهش سرم وصل کردن
ممد گریه میکرد
رضا داش به زمین مگا میکرد
محرابم گریه میکرد
داداشم رف....🥀
[دوسال بعد]
diyana
دوسال از رفتن ارسلان میگذشت سال اولش خیلی برام سخت بود ولی به مرور زمان عادی شد برام
امیر و ممد دیگ زیاد باهامون نمیان بیرون
کل اکیپ از هم پاچیده بود
پانیذ روز به روز داغون تر میشد همش خودشو مقصر میدونست
خیلی شرایط سختیه
کاشکی بهش حسمو میگفتم
کاشکیییی....
دیگ زیاد مطب نمیرفتم همش تو خونه بودم
ممد بهم میگف خیلی مغرورم که نتونستم بهش بگم دوسش دارم
راس میگف ارسلان رو راس بهم گف ولی من خیلی حس بدی بود
یجور عذاب و وجدان داشتم
رفتم کافه نشستم
دیدم نیکا و متین و پانیذ و رضا و ممد و امیر و آتوسا و محراب و مهشاد با یه کیک و چند تا بادکنک سفید بنفش اومدن تو کافه
سفید رنگ مورد علاقه من
بنفش رنگ مورد علاقه ارسلان
جاش خیلی خالی بود
نیکا : تولد مبارک عشق من
دیانا : مرسی
اصن یادم نبود تولدمه
مهشاد : بله دیگ از بس درگیری
دیانا : جاش خیلی خالیه
امیر : خیلی زود رف کاشکی میموند
همیشه بهم میگف آرزوش اینه ژه خانواده تشکیل بده یه زندگیه اروم داشته باشه
ولی به هیچکدوم آرزو هاش نرسید
دیانا : بغض بدی گلمو چنگ زد
پانیذ داش گریه میکرد تو بغل رضا
کاشکی نمیرفتی ارسلانم
رفتنت خیلی زود بود....🖤🥀
ادامه دارد....
پارت ۶۵
amir
باورم نمیشد ارسلان داداشم به همین راحتی از پیشم بره
دیانا انقد داد زد بیهوش شد بردنش بهش سرم وصل کردن
ممد گریه میکرد
رضا داش به زمین مگا میکرد
محرابم گریه میکرد
داداشم رف....🥀
[دوسال بعد]
diyana
دوسال از رفتن ارسلان میگذشت سال اولش خیلی برام سخت بود ولی به مرور زمان عادی شد برام
امیر و ممد دیگ زیاد باهامون نمیان بیرون
کل اکیپ از هم پاچیده بود
پانیذ روز به روز داغون تر میشد همش خودشو مقصر میدونست
خیلی شرایط سختیه
کاشکی بهش حسمو میگفتم
کاشکیییی....
دیگ زیاد مطب نمیرفتم همش تو خونه بودم
ممد بهم میگف خیلی مغرورم که نتونستم بهش بگم دوسش دارم
راس میگف ارسلان رو راس بهم گف ولی من خیلی حس بدی بود
یجور عذاب و وجدان داشتم
رفتم کافه نشستم
دیدم نیکا و متین و پانیذ و رضا و ممد و امیر و آتوسا و محراب و مهشاد با یه کیک و چند تا بادکنک سفید بنفش اومدن تو کافه
سفید رنگ مورد علاقه من
بنفش رنگ مورد علاقه ارسلان
جاش خیلی خالی بود
نیکا : تولد مبارک عشق من
دیانا : مرسی
اصن یادم نبود تولدمه
مهشاد : بله دیگ از بس درگیری
دیانا : جاش خیلی خالیه
امیر : خیلی زود رف کاشکی میموند
همیشه بهم میگف آرزوش اینه ژه خانواده تشکیل بده یه زندگیه اروم داشته باشه
ولی به هیچکدوم آرزو هاش نرسید
دیانا : بغض بدی گلمو چنگ زد
پانیذ داش گریه میکرد تو بغل رضا
کاشکی نمیرفتی ارسلانم
رفتنت خیلی زود بود....🖤🥀
ادامه دارد....
۷۳۲
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.