فیک ۵٩
هانور :پپس اون صدا چی بود ؟؟
کوک:چیزی نبود خوب توهم آروم بگیر برای بچه خوب نیس
هانول:اما تو ..
کوک:وقتی میگم چیزی نیست کن تکرار کن خوب حالا بیا بریم داخل خونه خوب نیست برات
هانول:باشه
هانول انگار متوجه حرفای که زده بود نشده بود هنوز ویندوزش بالا نیومده بود
کوک دستشو پشت کمره هانور گذاشت و به خونه رفتن وقتی رسیدن در رو باز کرد هانول رفت داخل و آروم روی مبل دراز کشید دستی به شکمش کشید
هانول خیلی ویار میکرد اما به کوک نمگفت ولی الان وقتش بود که بگه چون واقعا الان نیاز
داشت
کوک در رو بست و اومد داخل و کنار هانول پایینه میل نشست
هانور:ام..کوک
کوک:جانم
هانول:میگم میشه برام یه چیزی بخری... .
کوک:چی میخوای
هانول:من ممن ویار کردم
کوک تازه متوجه حرف هانول شده بود و خندهای کرد و بلند شد و گفت
کوک:چی میخوای بگیرم
هانول:میشه منم بیام لطفاً
کوک:باشه برو آماده شو
هانا از خدا خواسته بلند شد و رفت سمته اتاق در رو باز کرد
و وارد شد آروم به سمت چمدون رفت و بازش کرد همه لباساش براش کوچیک شده بودن
دنبال یه لباس گشاد گشت ولی پیدا نکرد تصمیم گرفت لباسای کوک رو بپوشه
به سمت کمد رفت و بازش کرد دنباله یه لباس بلند و بزرگ گشت هوا هم سرد شده بود پس تصمیم گرفت هودی بپوسه
یکی از خودی های مشکی رو برداشت و پوشید دنباله یه شلوار گشت اما به دردش نمیخورد
یکی از شلواری خودشو پوشید از اتاق اومد بیرون
و رفت به سمت در دید کوک که آماده وایساده کوک نگاهی به هانول کرد با دیدنه خودی خودش تعجب کرد و پرسید
کوک:مگه لباس نداری
هانول: کوچیک شدن
کوک:آها یادم باشه توراه بریم پاساژ
کوک در رو باز کرد برگشت و داخل و رو به هانول کرد و گفت
کوک:باید یه چیزی بندازی
کوک دست کرد داخل جیبش و دوتا ماسک بیرون آورد
کوک:تمیزه بزن
خودش و هانول ماسک زدن کوک در رو باز کرد و از خونه زدم بیرون به سمت پارکینگ رفتن
وقتی رسیدن در رو برای هانول باز کرد و هانور نشست خودش هم زود سوار شد
و ماشینو روشن کرد و حرکت به سمت فروشگاه وقتی رسیدن پیاده شدن کوک دست هانول گرفت و گفت
کوک:به هیچ وجه دستتو از جدا نمیکنی
هانول فقط سرشو تکون داد کوک به همراه هانول وارده فروشگاه شدن هانول پس از دیذنه خوراکی ها با خوشحالی دست کوک رو میکشید و به سمت قفسه رفتن هانور سریع به سمت شکلات ها رفتن از هرکدام شکلات ها یدونه برمیداشت
کوک:(ذهنش :یا خدا چه غلطی کردم اومدم فکر کنم ورشکسته بشم امروز )
هانول :کوک میتونی اینو بهم بدی قدم نمیرسه
کوک از افکارش اومد بیرون
کوک:چیزی نبود خوب توهم آروم بگیر برای بچه خوب نیس
هانول:اما تو ..
کوک:وقتی میگم چیزی نیست کن تکرار کن خوب حالا بیا بریم داخل خونه خوب نیست برات
هانول:باشه
هانول انگار متوجه حرفای که زده بود نشده بود هنوز ویندوزش بالا نیومده بود
کوک دستشو پشت کمره هانور گذاشت و به خونه رفتن وقتی رسیدن در رو باز کرد هانول رفت داخل و آروم روی مبل دراز کشید دستی به شکمش کشید
هانول خیلی ویار میکرد اما به کوک نمگفت ولی الان وقتش بود که بگه چون واقعا الان نیاز
داشت
کوک در رو بست و اومد داخل و کنار هانول پایینه میل نشست
هانور:ام..کوک
کوک:جانم
هانول:میگم میشه برام یه چیزی بخری... .
کوک:چی میخوای
هانول:من ممن ویار کردم
کوک تازه متوجه حرف هانول شده بود و خندهای کرد و بلند شد و گفت
کوک:چی میخوای بگیرم
هانول:میشه منم بیام لطفاً
کوک:باشه برو آماده شو
هانا از خدا خواسته بلند شد و رفت سمته اتاق در رو باز کرد
و وارد شد آروم به سمت چمدون رفت و بازش کرد همه لباساش براش کوچیک شده بودن
دنبال یه لباس گشاد گشت ولی پیدا نکرد تصمیم گرفت لباسای کوک رو بپوشه
به سمت کمد رفت و بازش کرد دنباله یه لباس بلند و بزرگ گشت هوا هم سرد شده بود پس تصمیم گرفت هودی بپوسه
یکی از خودی های مشکی رو برداشت و پوشید دنباله یه شلوار گشت اما به دردش نمیخورد
یکی از شلواری خودشو پوشید از اتاق اومد بیرون
و رفت به سمت در دید کوک که آماده وایساده کوک نگاهی به هانول کرد با دیدنه خودی خودش تعجب کرد و پرسید
کوک:مگه لباس نداری
هانول: کوچیک شدن
کوک:آها یادم باشه توراه بریم پاساژ
کوک در رو باز کرد برگشت و داخل و رو به هانول کرد و گفت
کوک:باید یه چیزی بندازی
کوک دست کرد داخل جیبش و دوتا ماسک بیرون آورد
کوک:تمیزه بزن
خودش و هانول ماسک زدن کوک در رو باز کرد و از خونه زدم بیرون به سمت پارکینگ رفتن
وقتی رسیدن در رو برای هانول باز کرد و هانور نشست خودش هم زود سوار شد
و ماشینو روشن کرد و حرکت به سمت فروشگاه وقتی رسیدن پیاده شدن کوک دست هانول گرفت و گفت
کوک:به هیچ وجه دستتو از جدا نمیکنی
هانول فقط سرشو تکون داد کوک به همراه هانول وارده فروشگاه شدن هانول پس از دیذنه خوراکی ها با خوشحالی دست کوک رو میکشید و به سمت قفسه رفتن هانور سریع به سمت شکلات ها رفتن از هرکدام شکلات ها یدونه برمیداشت
کوک:(ذهنش :یا خدا چه غلطی کردم اومدم فکر کنم ورشکسته بشم امروز )
هانول :کوک میتونی اینو بهم بدی قدم نمیرسه
کوک از افکارش اومد بیرون
۱۹.۵k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.