ارباب من پارت ۲
با شنیدن حرفاش خواستم بلند بشم و بگم و بابام و ول کنند که دردی تو سرم پیچید و تاریکی مطلق.
با شنیدن صداهایی کنار گوشم چشمام و به آرومی باز کردم با دیدن دو تا دختر جوون کنارم روی تخت نیم خیز شدم
که سوزش توی کمرم باعث شد آخ بلندی بگم و اشک تو چشمام جمع شد با شنیدن صدای دختر جوون نگاه اشکیم و بهش دوختم که با صدای شیرینی گفت:
_آروم باش خانوم جان تکون نخورین کمرتون ضرب دیده باید استراحت کنین.
رو کرد به سمت اون یکی دختری که با نگرانی نگاهم میکرد و گفت:
_آلیا برو به ارباب خبر بده خانوم جان بهوش اومده.
با شنیدن اسم ارباب لرزی تو تنم افتاد و اشکام بی وقفه روی گونم جاری شدن آلیا باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت
که نگاهش بهم افتاد و بادیدن چهره ی گریونم با نگرانی گفت:
_چرا گریه میکنین خانوم جان درد دارین ؟!
با گریه نالیدم:
_من میخوام برم خونمون نمیخوام اینجا باشم.
و شدت اشکام بیشتر شد با باز شدن در اتاق نگاهم و به ارباب دوختم که با چهره ی سرد و جدی داخل اتاق شد و رو به دختره گفت:
_برو بیرون.
دختره نگاه نگرانی بهم انداخت و با گفتن چشم ارباب از اتاق خارج شد با نزدیک شدن ارباب به تخت تو خودم جمع شدم
با صدای سرد و یخی لب زد:
_خوب کوچولو میدونی برای چی اینجایی؟!
بغضم با صدای بدی ترکید با التماس نالیدم:
_ارباب تو رو خدا بزارید من برم من نمیخوام خونبس بشم..
_نچ نچ نشد که.
موهام و تو دستش گرفت و پیچوند که اشک تو چشمام شد و آخ بلندی گفتم که فشار دستاش و بیشتر کردو با صدای سرد و یخی گفت:
_بهتره حرف از رفتن نزنی چون قول نمیدم دفعه ی بد انقدر ملایم باهات رفتار کنم.فهمیدی ؟!
موهام و کشید و با صدای بلندی گفت:
_نشنیدم صدات و ؟!
با ترس و گریه دستم و روی دستش گذاشتم وبا گریه نالیدم:
_باشه.
فشار دستاش کمتر و موهام و ول کرد با چشمهای اشکی به چشمهای سرخش خیره شدم که بخاطر عصبانیت کاسه ی
خون شده بود نگاهی به چشمهای اشکیم کرد و با عصبانیت لب زد:
_یبار دیگه گریه کنی میدم فلکت کنن فهمیدی؟!
سریع اشکام و پاک کردم و تندتند سرم و بالا پایین کردم که با صدای خشداری ناشی از عصبانیت لب زد:
_امشب صیغه ی من میشی صیغه ی ابدی من میشی تا آخر عمرت…
با ترس و وحشت بهش خیره شدم که..
پوزخندی زد و گفت:
_برای امشب آماده باش کوچولو.
و از اتاق بیرون رفت با بیرون رفتنش اشکای منم جاری شد پدرم بخاطر داداشم منو بدبخت کرد خونبس اربابی شدم
که بخاطر سنگدلی و بی رحمیش کسی جرئت نزدیک شدن و یا حرف زدن بهش رو نداره
با شنیدن صداهایی کنار گوشم چشمام و به آرومی باز کردم با دیدن دو تا دختر جوون کنارم روی تخت نیم خیز شدم
که سوزش توی کمرم باعث شد آخ بلندی بگم و اشک تو چشمام جمع شد با شنیدن صدای دختر جوون نگاه اشکیم و بهش دوختم که با صدای شیرینی گفت:
_آروم باش خانوم جان تکون نخورین کمرتون ضرب دیده باید استراحت کنین.
رو کرد به سمت اون یکی دختری که با نگرانی نگاهم میکرد و گفت:
_آلیا برو به ارباب خبر بده خانوم جان بهوش اومده.
با شنیدن اسم ارباب لرزی تو تنم افتاد و اشکام بی وقفه روی گونم جاری شدن آلیا باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت
که نگاهش بهم افتاد و بادیدن چهره ی گریونم با نگرانی گفت:
_چرا گریه میکنین خانوم جان درد دارین ؟!
با گریه نالیدم:
_من میخوام برم خونمون نمیخوام اینجا باشم.
و شدت اشکام بیشتر شد با باز شدن در اتاق نگاهم و به ارباب دوختم که با چهره ی سرد و جدی داخل اتاق شد و رو به دختره گفت:
_برو بیرون.
دختره نگاه نگرانی بهم انداخت و با گفتن چشم ارباب از اتاق خارج شد با نزدیک شدن ارباب به تخت تو خودم جمع شدم
با صدای سرد و یخی لب زد:
_خوب کوچولو میدونی برای چی اینجایی؟!
بغضم با صدای بدی ترکید با التماس نالیدم:
_ارباب تو رو خدا بزارید من برم من نمیخوام خونبس بشم..
_نچ نچ نشد که.
موهام و تو دستش گرفت و پیچوند که اشک تو چشمام شد و آخ بلندی گفتم که فشار دستاش و بیشتر کردو با صدای سرد و یخی گفت:
_بهتره حرف از رفتن نزنی چون قول نمیدم دفعه ی بد انقدر ملایم باهات رفتار کنم.فهمیدی ؟!
موهام و کشید و با صدای بلندی گفت:
_نشنیدم صدات و ؟!
با ترس و گریه دستم و روی دستش گذاشتم وبا گریه نالیدم:
_باشه.
فشار دستاش کمتر و موهام و ول کرد با چشمهای اشکی به چشمهای سرخش خیره شدم که بخاطر عصبانیت کاسه ی
خون شده بود نگاهی به چشمهای اشکیم کرد و با عصبانیت لب زد:
_یبار دیگه گریه کنی میدم فلکت کنن فهمیدی؟!
سریع اشکام و پاک کردم و تندتند سرم و بالا پایین کردم که با صدای خشداری ناشی از عصبانیت لب زد:
_امشب صیغه ی من میشی صیغه ی ابدی من میشی تا آخر عمرت…
با ترس و وحشت بهش خیره شدم که..
پوزخندی زد و گفت:
_برای امشب آماده باش کوچولو.
و از اتاق بیرون رفت با بیرون رفتنش اشکای منم جاری شد پدرم بخاطر داداشم منو بدبخت کرد خونبس اربابی شدم
که بخاطر سنگدلی و بی رحمیش کسی جرئت نزدیک شدن و یا حرف زدن بهش رو نداره
۲.۱k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.