پارت ۳۳ (برادر خونده)
بعد از خوندن برگه ها گذاشتمشون سرجاش ولی با دیدن یه دفتر اشنا زیر همون برگه ها متعجب گفتم این چرا اینقدر شبیه دفتر منه سریع برداشتمش خودش بود دفتر خاطرات من بود ولی اینجا چیکار میکنه چرا اصن تواتاق جونگ کوکه نکنه خونده باشتش با فکر کردن به این موضوع یه لحظه ته دلم خالی شد یعنی اون به خاطر زندگی گذشته من عوض شده یعنی اون به خاطر این دفتر داره با هام با ترحم رفتار میکنه چه معمای ساده ای بود همه ی این رفتارای جونگکوک واسه گذشته نحس من بود بغضم تو گلوم گیر کرده بود ازهمه چی متنفر شده بودم از جونگ کوک از خودم از این دفتر و زندگی گذشتم چه حیف شد داشتم به بودنش دل خوش می کردم از اینکه اون واسم مثله حامی شده بود خوشحال بودم ولی همه اینا یه حس ترحم بودن دلسوزی بوده من از همه اینا بی خبر بودم اشکام کم کم راهشونو پیدا کرده بودن دفترمو برداشتم سریع از اتاق جونگ کوک خارج شدم و سمت اتاق خودم رفتم روی تختم دراز کشیدم بدون صدا گریه میکردم اینه داستانت سورا تو یه مزاحمی فقد همین من کسی ام که بقیه فقد با ترحم و دلسوزی بهمنگاه میکنن نمی دونم چقدر گریه کردم که چشام گرم خواب شد
از زبان جونگکوک: از تراس خونم به منظره ی روبه رو خیره شدم تو فکر اتفاقات امروز بودم با اون حرفایی که سورا میزد حس عذاب وجدان داشتم شاید بهتر بود هیچوقت اون حرفارو نمی زدم شاید اگه میگفتم بمونه میموند ولیمطمئنم دیرم نشده من بهشمیگم از وقتی اون اتفاقافتاد این حرفا تو مغز من دائم تکرار میشه من چم شده چرا مثله قبل نمی تونم بهشفکر نکنم نگرانشم ولی برای چی به خاطر اینکه اون میخواد بره من که همیشهدوست داشتماون بره ولی حالا چرا اینطوری شدم من اصن خودمو درک نمی کنم فکر میکنم گم شدم تو اتفاقاتی که فقد چند وقته به وجود اومده با صدای زنگ خونه ریشهافکارم پاره شداز تراس بیرون اومدمو یه راست به سمتایفون رفتمبا دیدن چهره تهیونگ تو صفحه ایفون درو باز کردم تهیونگ تنهایی اومده بود روی مبل روبه روی تهیونگ نشستم سرش تو گوشیش بود صدامو صاف کردمو گفتم -چی شد اینجا اومدی تهیونگ چشماشو از گوشیش برداشت وگفت:هیچی همینطوری، اومدم ببینمت -اوکی همینجوری یه دفعه ای تهیونگ:عااا مگه بده؟؟ -نه خوبه حالا چیمیخوری تهیونگ:چیزی نیار -واقعن نمیخوری تهیونگ:اره بیا بشین
تهیونگ:اره بیا بشین -باشه هرجور راحتی سرجام نشستم الان بهترین زمان بود راجب کار کردن سورا از تهیونگ بپرسم شاید اونم میدونست - راستی تهیونگ تومیدونی سورا تو کمپانی کار میکنه تهیونگ که ازاین سوالم تعجب کرده بود گفت:چطور کی گفته -من دیدمش امروز دیدمش تهیونگ:برای همین اینقدر حالت خوب نبود -پس می دونستی کار میکرده تهیونگ:اره ولی خود سورا خواست بهت نگم -چرا؟ تهیونگ:چراشو نمی دونم میتونی خودت ازش بپرسی حالا چه فرقی میکنه شاید دوست داره مستقل بشه کلافه گفتم -با این سن کمش اون باید الان درس بخونه تا که کار کنه تهیونگ:منم میدونم ولی خودش خواسته منو تو نمیتونیم کاری کنیم چیز زیادی ازش نپرسیدم تهیونگ بعد از یک دوساعتی که کنارم بود رفت از زبان سورا: چشامو باز کردم به ساعت دیواری اتاقم زل زدم باید برم سرکارم با سختی زیاد بالاخره تونستم دست از سر تخت خوابم بردارم خیلی سریع اماده شدم به خودم تو اینه نگاه کردم مطمئن نبودم از خودم اگه امروز جونگ کوک دوباره منو میدید چی ؟خوب که ببینه مگه چیه من واسه خودم کار میکنم خیلی با خودم کلنجار رفتم و اخرش بدون در نظر گرفتن همه افکارام از خونه خارج شدم
از زبان جونگکوک: از تراس خونم به منظره ی روبه رو خیره شدم تو فکر اتفاقات امروز بودم با اون حرفایی که سورا میزد حس عذاب وجدان داشتم شاید بهتر بود هیچوقت اون حرفارو نمی زدم شاید اگه میگفتم بمونه میموند ولیمطمئنم دیرم نشده من بهشمیگم از وقتی اون اتفاقافتاد این حرفا تو مغز من دائم تکرار میشه من چم شده چرا مثله قبل نمی تونم بهشفکر نکنم نگرانشم ولی برای چی به خاطر اینکه اون میخواد بره من که همیشهدوست داشتماون بره ولی حالا چرا اینطوری شدم من اصن خودمو درک نمی کنم فکر میکنم گم شدم تو اتفاقاتی که فقد چند وقته به وجود اومده با صدای زنگ خونه ریشهافکارم پاره شداز تراس بیرون اومدمو یه راست به سمتایفون رفتمبا دیدن چهره تهیونگ تو صفحه ایفون درو باز کردم تهیونگ تنهایی اومده بود روی مبل روبه روی تهیونگ نشستم سرش تو گوشیش بود صدامو صاف کردمو گفتم -چی شد اینجا اومدی تهیونگ چشماشو از گوشیش برداشت وگفت:هیچی همینطوری، اومدم ببینمت -اوکی همینجوری یه دفعه ای تهیونگ:عااا مگه بده؟؟ -نه خوبه حالا چیمیخوری تهیونگ:چیزی نیار -واقعن نمیخوری تهیونگ:اره بیا بشین
تهیونگ:اره بیا بشین -باشه هرجور راحتی سرجام نشستم الان بهترین زمان بود راجب کار کردن سورا از تهیونگ بپرسم شاید اونم میدونست - راستی تهیونگ تومیدونی سورا تو کمپانی کار میکنه تهیونگ که ازاین سوالم تعجب کرده بود گفت:چطور کی گفته -من دیدمش امروز دیدمش تهیونگ:برای همین اینقدر حالت خوب نبود -پس می دونستی کار میکرده تهیونگ:اره ولی خود سورا خواست بهت نگم -چرا؟ تهیونگ:چراشو نمی دونم میتونی خودت ازش بپرسی حالا چه فرقی میکنه شاید دوست داره مستقل بشه کلافه گفتم -با این سن کمش اون باید الان درس بخونه تا که کار کنه تهیونگ:منم میدونم ولی خودش خواسته منو تو نمیتونیم کاری کنیم چیز زیادی ازش نپرسیدم تهیونگ بعد از یک دوساعتی که کنارم بود رفت از زبان سورا: چشامو باز کردم به ساعت دیواری اتاقم زل زدم باید برم سرکارم با سختی زیاد بالاخره تونستم دست از سر تخت خوابم بردارم خیلی سریع اماده شدم به خودم تو اینه نگاه کردم مطمئن نبودم از خودم اگه امروز جونگ کوک دوباره منو میدید چی ؟خوب که ببینه مگه چیه من واسه خودم کار میکنم خیلی با خودم کلنجار رفتم و اخرش بدون در نظر گرفتن همه افکارام از خونه خارج شدم
۱۰۸.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.