گفتند روزی خواجه ای به دیدن اَمیری رفت !"
_گفتند روزی خواجه ای به دیدن اَمیری رفت !"
_گفت:"ای امیر ! از خدمه خود راضی؟
_امیر گفت :"خیر!ای خواجه!"
_خواجه گفت:"چشده است بر تو ای امیر کاشان!"
_گفت آن امیر "روزی از یکی از خدمه ام پرسیدم !حق خود را راضی هستی؟"
_"گفت ،اگر امیر حکمت کند!نان من برای کودکانم است!جز یک تکه کوچک نان و چند خرما از آشپز خانه حقوقی بیش نیست!"
_خواجه گفت "شما چه گفتید امیر؟"
_امیر با غمی پر از سکوت و فریاد گفت "به آشپز خانه که رفتم جز بزرگانش خیرو سوابی از پول و حکومت ما نبرده بودند !این گونه شد که جای خود را با مردمم عوض کردم و نان آنها را بیش کردم و نان خود کم تا بتوانم درد آنها را بکشم و شرمنده نان حرام نشوم!"
_خواجه و امیر ،اثر دل .گون _
_تقلید گر ....سایه_
_گفت:"ای امیر ! از خدمه خود راضی؟
_امیر گفت :"خیر!ای خواجه!"
_خواجه گفت:"چشده است بر تو ای امیر کاشان!"
_گفت آن امیر "روزی از یکی از خدمه ام پرسیدم !حق خود را راضی هستی؟"
_"گفت ،اگر امیر حکمت کند!نان من برای کودکانم است!جز یک تکه کوچک نان و چند خرما از آشپز خانه حقوقی بیش نیست!"
_خواجه گفت "شما چه گفتید امیر؟"
_امیر با غمی پر از سکوت و فریاد گفت "به آشپز خانه که رفتم جز بزرگانش خیرو سوابی از پول و حکومت ما نبرده بودند !این گونه شد که جای خود را با مردمم عوض کردم و نان آنها را بیش کردم و نان خود کم تا بتوانم درد آنها را بکشم و شرمنده نان حرام نشوم!"
_خواجه و امیر ،اثر دل .گون _
_تقلید گر ....سایه_
۱.۵k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.