"پشیمونم:p۳
تو این چند ساعت حسابی با سوهی گرم گرفته بودیم و کرکر کنان هعی قهقه میزدیم که صدای در عمارت بلند شد ؛ انگار کسی داخل شد
_کسی اومد؟
_احتمالا آقای تیان هستن (داداش جونگکوک) همیشه این مدلی میان خونه.
_اها!
________
امشب قرار بود آقای جئون بیان برای همین قرار شد قبل از اومدنش کار های عمارت رو تموم کنیم ؛ معلوم نیست اومدم ماموریت یا کلفتی.
سوهی کارهای آشپزی رو گردن گرفت چون من بجز تخم مرغ سوخته چیزی بلد نبودم و گردگیری هم افتاد گردن من .. بهبه!
تقریبا ۳ ۴ ساعت کامل داشتم این مجسمه های تخمی تخیلی رو تمیز میکردم و هنوزم تموم نشده بودن ؛ از کلافگی دستمال رو چند بار تکون دادم و یه نگاهی به ساعت کردم..ساعت ۸ شب بود ؛ یه خمیازه طولانییی کشیدم.
_امروز حسابی خسته شدم.
یه نگاهی بدی به مجسمه ها کردم
_همش بخاطر شما الدنگ هاست!..معلوم نیست خونست یا موزه.
همینطوری مشغول غر زدن بودم که در عمارت باز شد و یکنفر داخل شد ؛ دیر چرخیدم طرفش نتونستم خوب قیافشو ببینم فقط یه دید کوتاهی از نیم رخ صورتش داشتم ؛ از پشت سر خیره بهش شدم .. راه رفتنش خیلی آشنا میزد که رفت طرف پله ها و رفت بالا.
که یهو دست و پام سست شد و قلبم عین چکش تو بدنم می کوبید که دستمال از دستم افتاد..
_او..اون جون..جونگکوک بود؟
نمیدونم چجوری خودمو به اشپر خونه رسوندم که سوهی با تعجب برگشت سمتم
_تو چرا اینقدر نفس نفس میزنی چی شده دختر؟
_اون..اون جئون جونگکوکه؟
_ارباب عمارت رو میگی؟..آره اسمشون جئون جونگکوکه!
تا اینو گفت انگار یه سطل ابه یخ ریختن رو سرم ، من باید الان چیکار میکردم؟
فلش بک به ۷ سال قبل
_من باید برم خواهش میکنم!..خواهرم تو خطره لطفاااا!
اشک هام صورتمو پر کرده بود حتی نمیتونستم درست حرف بزنم .. به این بی رحم ها هرچی التماس میکردم فایده نداشت.
غم و اندوهی که داشتم طبیعی بود اما ترس!..ترس دیر رسیدن و از دست دادن خواهرم داشت دیوونم میکرد.
میون قلدر های مدرسه چشم به جونگکوک افتاد ؛ اون همیشه جلوی زورگو های مدرسه رو میگرفت ، کسی که واقعا دوسش داشتم!
تا دیدمش انگار یه امیدی تو دلم روشن شد با چشم بهش التماس میکردم که منو بین اینا نجات بده ..اما! اما اون فقط راهشو کج کرد و رفت!
که بی اختیار احساس پوچی عمیقی نفسمو بند اورد و از پشت به زمین افتادم.
وقتی به خودم اومدم زود از سرجام پاشدم دیدم در بازه .. با تمام توانی که داشتم میدویدم که زود برسم به خونه.
تا رسیدم دیدم داهی غرق خونه ؛ باز بابا مست کرده بود و هنوز در حال کتک زدن داهی بود .. نمیدونم از یه وجب بچه چی میخواست.
زود خودمو سپر دفاعِ داهی کردم که پدر با یه چیز محکم کوبید به پشتم که آخ بلندی گفتم.
_آبجی!
_داهی من خوبم هیس..نگران نباش دورت بگردم.
که دیدم داره چشای داهی ههی سنگین تر میشه ترس کل وجودمو گرفت زود از سرجام پاشدم و پدر رو هل دادم که سرش خورد به میز و بی هوش شد.
زود رفتم طرف داهی که با زور چشاشو باز نگه داشته بود..اشکام داشت صورت داهی هم خیس میکرد!
_آبجی.. آبجی من خیلی دوست دارم.
_منم دوست دارم خواهر خشگلم..تو حالت خوب میشه باشه؟
تا اینو گفتم چشماشو بست و دستش افتاد.
_دا..داهی.. آبجی؟
پایان فلش بک.
تعداد لایک ها زیاد شد پارت بعدی رو میزارم.
_کسی اومد؟
_احتمالا آقای تیان هستن (داداش جونگکوک) همیشه این مدلی میان خونه.
_اها!
________
امشب قرار بود آقای جئون بیان برای همین قرار شد قبل از اومدنش کار های عمارت رو تموم کنیم ؛ معلوم نیست اومدم ماموریت یا کلفتی.
سوهی کارهای آشپزی رو گردن گرفت چون من بجز تخم مرغ سوخته چیزی بلد نبودم و گردگیری هم افتاد گردن من .. بهبه!
تقریبا ۳ ۴ ساعت کامل داشتم این مجسمه های تخمی تخیلی رو تمیز میکردم و هنوزم تموم نشده بودن ؛ از کلافگی دستمال رو چند بار تکون دادم و یه نگاهی به ساعت کردم..ساعت ۸ شب بود ؛ یه خمیازه طولانییی کشیدم.
_امروز حسابی خسته شدم.
یه نگاهی بدی به مجسمه ها کردم
_همش بخاطر شما الدنگ هاست!..معلوم نیست خونست یا موزه.
همینطوری مشغول غر زدن بودم که در عمارت باز شد و یکنفر داخل شد ؛ دیر چرخیدم طرفش نتونستم خوب قیافشو ببینم فقط یه دید کوتاهی از نیم رخ صورتش داشتم ؛ از پشت سر خیره بهش شدم .. راه رفتنش خیلی آشنا میزد که رفت طرف پله ها و رفت بالا.
که یهو دست و پام سست شد و قلبم عین چکش تو بدنم می کوبید که دستمال از دستم افتاد..
_او..اون جون..جونگکوک بود؟
نمیدونم چجوری خودمو به اشپر خونه رسوندم که سوهی با تعجب برگشت سمتم
_تو چرا اینقدر نفس نفس میزنی چی شده دختر؟
_اون..اون جئون جونگکوکه؟
_ارباب عمارت رو میگی؟..آره اسمشون جئون جونگکوکه!
تا اینو گفت انگار یه سطل ابه یخ ریختن رو سرم ، من باید الان چیکار میکردم؟
فلش بک به ۷ سال قبل
_من باید برم خواهش میکنم!..خواهرم تو خطره لطفاااا!
اشک هام صورتمو پر کرده بود حتی نمیتونستم درست حرف بزنم .. به این بی رحم ها هرچی التماس میکردم فایده نداشت.
غم و اندوهی که داشتم طبیعی بود اما ترس!..ترس دیر رسیدن و از دست دادن خواهرم داشت دیوونم میکرد.
میون قلدر های مدرسه چشم به جونگکوک افتاد ؛ اون همیشه جلوی زورگو های مدرسه رو میگرفت ، کسی که واقعا دوسش داشتم!
تا دیدمش انگار یه امیدی تو دلم روشن شد با چشم بهش التماس میکردم که منو بین اینا نجات بده ..اما! اما اون فقط راهشو کج کرد و رفت!
که بی اختیار احساس پوچی عمیقی نفسمو بند اورد و از پشت به زمین افتادم.
وقتی به خودم اومدم زود از سرجام پاشدم دیدم در بازه .. با تمام توانی که داشتم میدویدم که زود برسم به خونه.
تا رسیدم دیدم داهی غرق خونه ؛ باز بابا مست کرده بود و هنوز در حال کتک زدن داهی بود .. نمیدونم از یه وجب بچه چی میخواست.
زود خودمو سپر دفاعِ داهی کردم که پدر با یه چیز محکم کوبید به پشتم که آخ بلندی گفتم.
_آبجی!
_داهی من خوبم هیس..نگران نباش دورت بگردم.
که دیدم داره چشای داهی ههی سنگین تر میشه ترس کل وجودمو گرفت زود از سرجام پاشدم و پدر رو هل دادم که سرش خورد به میز و بی هوش شد.
زود رفتم طرف داهی که با زور چشاشو باز نگه داشته بود..اشکام داشت صورت داهی هم خیس میکرد!
_آبجی.. آبجی من خیلی دوست دارم.
_منم دوست دارم خواهر خشگلم..تو حالت خوب میشه باشه؟
تا اینو گفتم چشماشو بست و دستش افتاد.
_دا..داهی.. آبجی؟
پایان فلش بک.
تعداد لایک ها زیاد شد پارت بعدی رو میزارم.
۱۰.۸k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.