هفت پسر + دختر
هفت پسر + دختر
پارت ۱۲
اومد پایین و با تعجب نگامون میکرد
=چیزی شده ؟
نامی خواست حرفی بزنه که سریع رفتم سمت جیمین و لباس رو ازش گرفتم
+من میرم لباسم رو عوض کنم قبل اینکه مریض شم
با سرعت رفتم بالا اما وسط راه لیز خوردم الان اخه
= وایی خوبی؟
+ ا ارهه بابا
سریع رفتم و درو بستم
ویو نامجون *
خواستم به جیمین بگم چی شده که یونا با سرعت لباس رو از جیمین گرفت و رفت بالا و در رو بست جیمین با تعجب نگام کرد
=چیکار کردی که اینطوری فرار کرد ؟ چیزی گفتی؟
یه لحظه یادم افتاد وقتی ازش سوال پرسیدم مضطرب شد یعنی میخواست چیزی رو نفهمم؟ اینطوری قضیه بو داره با جدیت به جیمین نگا کردم
×ساعت ۱ و نیم جلسه داریم مطمعن شو که یونا خوابه
جیمین با تعجب بهم نگاهی انداخت و سرش رو به نشونه تعید تکون داد جین با تعجب اومد و کنارم نسشت
÷چی شده؟ عجیبه که جلسه میزاری اونم وقتی ماموریتی نداریم
بهش نگا کردم
×در مورد دختره میخوام حرف بزنم داره سعی میکنه یه چیزی رو ازمون مخفی کنه فک کنم فرانک هنوز نمرده و یونا رو به عنوان جاسوس فرستاده
جین با همون حالت تعجبش پرسید
÷یعنی میگی اون میدونه که منفجر کردن خونه کار ما بوده و ما دشمنای اصلی فرانکیم ؟
یونگی و هوپی از بیرون اومدن یونگی همون طور که قهوه ها رو روی میز میزاشت گفت
_میتونم اطمینان بدم که نمیدونه ولی هر چیزی که داره پنهون میکنه مطمعن باش چیزیه که قبلا هم پنهون میکرده حتی از فرانک
همه به یونگی نگا میکنن و این میشه پایان مکالمشون....
پارت ۱۲
اومد پایین و با تعجب نگامون میکرد
=چیزی شده ؟
نامی خواست حرفی بزنه که سریع رفتم سمت جیمین و لباس رو ازش گرفتم
+من میرم لباسم رو عوض کنم قبل اینکه مریض شم
با سرعت رفتم بالا اما وسط راه لیز خوردم الان اخه
= وایی خوبی؟
+ ا ارهه بابا
سریع رفتم و درو بستم
ویو نامجون *
خواستم به جیمین بگم چی شده که یونا با سرعت لباس رو از جیمین گرفت و رفت بالا و در رو بست جیمین با تعجب نگام کرد
=چیکار کردی که اینطوری فرار کرد ؟ چیزی گفتی؟
یه لحظه یادم افتاد وقتی ازش سوال پرسیدم مضطرب شد یعنی میخواست چیزی رو نفهمم؟ اینطوری قضیه بو داره با جدیت به جیمین نگا کردم
×ساعت ۱ و نیم جلسه داریم مطمعن شو که یونا خوابه
جیمین با تعجب بهم نگاهی انداخت و سرش رو به نشونه تعید تکون داد جین با تعجب اومد و کنارم نسشت
÷چی شده؟ عجیبه که جلسه میزاری اونم وقتی ماموریتی نداریم
بهش نگا کردم
×در مورد دختره میخوام حرف بزنم داره سعی میکنه یه چیزی رو ازمون مخفی کنه فک کنم فرانک هنوز نمرده و یونا رو به عنوان جاسوس فرستاده
جین با همون حالت تعجبش پرسید
÷یعنی میگی اون میدونه که منفجر کردن خونه کار ما بوده و ما دشمنای اصلی فرانکیم ؟
یونگی و هوپی از بیرون اومدن یونگی همون طور که قهوه ها رو روی میز میزاشت گفت
_میتونم اطمینان بدم که نمیدونه ولی هر چیزی که داره پنهون میکنه مطمعن باش چیزیه که قبلا هم پنهون میکرده حتی از فرانک
همه به یونگی نگا میکنن و این میشه پایان مکالمشون....
۸.۹k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.