فیک: real or illusion part12
فیک: real or illusion___part12
انیش: معذرت میخوام من شمارو نمیشناسم...
رزی: میدونم تو من و نمیشناسی ولی من خوب میشناسمت...
=دختر که کلافه بود...
انیش:...خوبه...
رزی: فقط یکم وقت بده بهم...
انیش:..دکتر میتونم برم تو اتاقم واقعت خسته ام...
فلیکس: میتونی: بری...
=دختر بلند شد و از اتاق خارج شد و به اتاقرخودش رفت..
رزی:...اون چه مشکلی داره..چرا اینجاس
=مرد نگاهشو از در گرف و به دختر روبه رو داد
فلیکس:...اون اسکیز و فرنی داره..یعنی توهم..میزنه...
رزی: چطور...
فلیکس: اون تصاویری رو میبینه...کا نمیتونه از واقعیت تشخیصش بده
=دختر که بغض کرده بود اروم زمزمه کر
رزی: دختر کوچولو من برت میگردونم...پیش خودم و خونه ات..
فلیکس: چیزی گفتید...
=دختر از جاش بلند شد
رزی: اون نه... من دیگه...میرم حتما فردا صبح بهش سر میزنم...فعلا
=متقابل بلند شد و...
فلیکس: بله...پس خدا نگهدار
=دختر لبخندی زد و به سمت در رفت و خارج شد
(فردا ساعت ۹ صبح)
~~انیش~~
=مرد به اتاقش اومد پرده هارو کنار زد و که با دختری که چشاش باز بود مواجه شد...
فلیکس: اوه صبح بخیر کی بیدار شدی...
انیش: نیم ساعته...
فلیکس: خوبه...دختر خاله ات اومد...
=دختر از جاش,بلند شد و نشست و با دیدن دختری که وارد موحطه ی اتاق شد کل خیلی زیبا لباس پوشیده
اون دختر و دیده بود ولی به جا نمی اورد...
رزی: اوه سلام انیش..
انیش: سلام...
=دختر بزرگتر که چهره مهربانی داشت و خیلی زیبا...بود...رو صندلیه کنار تخت نشست...
فلیکس: من میرم...اتاق خودم اتفاقی افتاد اونجام...
=و بلا فاصله بیرون رفت...
~~فلیکس~~
رو میز کارش در حال نگا کردن به پرونده ها بود که با باز شدن ناگهانیه در با چهره ی دختری که پریشون و ترسیده بود مواجه شد
فلیکس: چیشده...
رزی: ان...انیش...انیش افتاده روی-
=و با خارج شدن مرد از چارچوب دری که تویش وایساده بود حرف کامل نشد
ادامه دارد.
حمایت کنیدددددد مردمممممم
دارم جونم مایه میزارم واسه شما خوشگلا
انیش: معذرت میخوام من شمارو نمیشناسم...
رزی: میدونم تو من و نمیشناسی ولی من خوب میشناسمت...
=دختر که کلافه بود...
انیش:...خوبه...
رزی: فقط یکم وقت بده بهم...
انیش:..دکتر میتونم برم تو اتاقم واقعت خسته ام...
فلیکس: میتونی: بری...
=دختر بلند شد و از اتاق خارج شد و به اتاقرخودش رفت..
رزی:...اون چه مشکلی داره..چرا اینجاس
=مرد نگاهشو از در گرف و به دختر روبه رو داد
فلیکس:...اون اسکیز و فرنی داره..یعنی توهم..میزنه...
رزی: چطور...
فلیکس: اون تصاویری رو میبینه...کا نمیتونه از واقعیت تشخیصش بده
=دختر که بغض کرده بود اروم زمزمه کر
رزی: دختر کوچولو من برت میگردونم...پیش خودم و خونه ات..
فلیکس: چیزی گفتید...
=دختر از جاش بلند شد
رزی: اون نه... من دیگه...میرم حتما فردا صبح بهش سر میزنم...فعلا
=متقابل بلند شد و...
فلیکس: بله...پس خدا نگهدار
=دختر لبخندی زد و به سمت در رفت و خارج شد
(فردا ساعت ۹ صبح)
~~انیش~~
=مرد به اتاقش اومد پرده هارو کنار زد و که با دختری که چشاش باز بود مواجه شد...
فلیکس: اوه صبح بخیر کی بیدار شدی...
انیش: نیم ساعته...
فلیکس: خوبه...دختر خاله ات اومد...
=دختر از جاش,بلند شد و نشست و با دیدن دختری که وارد موحطه ی اتاق شد کل خیلی زیبا لباس پوشیده
اون دختر و دیده بود ولی به جا نمی اورد...
رزی: اوه سلام انیش..
انیش: سلام...
=دختر بزرگتر که چهره مهربانی داشت و خیلی زیبا...بود...رو صندلیه کنار تخت نشست...
فلیکس: من میرم...اتاق خودم اتفاقی افتاد اونجام...
=و بلا فاصله بیرون رفت...
~~فلیکس~~
رو میز کارش در حال نگا کردن به پرونده ها بود که با باز شدن ناگهانیه در با چهره ی دختری که پریشون و ترسیده بود مواجه شد
فلیکس: چیشده...
رزی: ان...انیش...انیش افتاده روی-
=و با خارج شدن مرد از چارچوب دری که تویش وایساده بود حرف کامل نشد
ادامه دارد.
حمایت کنیدددددد مردمممممم
دارم جونم مایه میزارم واسه شما خوشگلا
۷۵۳
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.