گس لایتر/پارت ۳۱۷
ادامه ی فلش بک:
قبل از اینکه جونگکوک از مطب خارج بشه دنبالش دوید که مانعش بشه...
-جونگکوک!...
ایستاد و دستگیره ی در رو رها کرد
-بله؟
-نرو... بیا باید حرف بزنیم... کمکت میکنم
-چی نظرتو عوض کرد؟
-بایول دوست داره...همین که اون میخوادت دلیل محکمیه...
پذیرفت که صحبت کنن بلکه به نتیجه برسن...
-گوش کن جونگکوک... تو به جلسات تراپی بیا... ولی از گذشتت زیاد سوال نمیپرسم... میدونم که تو درونگرایی و دوس نداری زیاد از خودت بگی... پس با در نظر گرفتن این نکته تراپی رو شروع میکنیم... قبول میکنی؟
-بخاطر بایول... باشه...
بازگشت به زمان حال:
با بایول تماس گرفت و باهاش قرار گذاشت... و به محل دیدارشون رفت...
کافه ی کوچیکی که توی مسیر دبیرستانشون بود رو انتخاب کرده بود... گهگاهی که بایول با رانندش به خونه نمیرفت به این کافه میومدن و خاطراتی رو ثبت میکردن...
وقتی روی صندلیش نشست اطرافشو نگاه کرد و لبخندی زد...
-تغییر زیادی نکرده اینجا
جی وو: همینطوره
-چه خوب که منو آوردی اینجا و خاطراتمونو زنده کردی
جی وو: دیروز که از جلوش رد شدم فک کردم خوبه که اینجا قرار بزاریم
-آره . خب... پشت تلفن گفتی باید یه چیزی بهم بگی
جی وو: درسته...
تبسمی کرد و دستای بایول رو توی دستش گرفت...
جی وو: یه خبری برات دارم که مطمئنا خوشحالت میکنه
-جدی؟ خب زودتر بگو
جی وو: درباره ی جونگکوکه...
دیگه برای همه ثابت شد که تو خیلی دوسش داری و نتونستی فراموشش کنی
-از این مقدمه میخوای به چی برسی؟
جی وو: قبل گفتن اصل مطلب میخوام یه سوالی بپرسم... چرا با وجود اینکه دوسش داری برنمیگردی پیشش؟
-چون... هنوز میترسم... نگرانم از اینکه وقتی برگردم پیشش بازم مثل قبل بشه... الان خوبه... خیلی خوبه... ولی نمیدونم همینطوری میمونه یا نه!...
همزمان با حرف زدن سفارشاشونو دادن...
جی وو: من میخوام بهت اطمینان بدم که جونگکوک واقعا عاشقت شده... میتونی بهش اعتماد کنی و نترسی...
به حالت تعجب ابروهاشو بالا انداخت...
-تو؟ جونگکوک؟... تا جاییکه یادمه آخرین دفعه به دادگاه کشیده بودین و من واسطه شدم که قضیه تموم شد... از حرف زدن باهم فراری هستین حالا پیش من از ضمانت کردن جونگکوک حرف میزنی؟
جی وو: خب...
در همین سفارششونو آوردن...
قهوه و کروسانت برای بایول... و اسموتی برای جی وو...
جی وو: خب یه چیزی هست که تو نمیدونی
-چی؟
جی وو: از یک ماه پیش... جونگکوک جلسات تراپی میاد
-امروز خیلی منو شوکه کردی دختر!... چطوری قبول کرده چنین چیزیو؟
جی وو: خودش میگفت... بخاطر توئه!
-اون درونگراس... از اینکه کسی به احساسات و عواطفش که همیشه قایمشون میکنه پی ببره خوشش نمیاد... فقط آدمای انگشت شماری میتونن تا این حد بهش نزدیک بشن... اولین نفر مادرشه... بعد ایل دونگ... و مدتیه منم جزو این آدما شدم... چون قبل از طلاقمون نبودم! ... حتی با پدرشم نمیتونه راحت باشه
جی وو: پس میگی حالا دیگه درون خودشو برات رو کرده... درسته؟
-آره
جی وو: پس راست میگفت...
گفت که میخواد تو رو مطمئن کنه که دیگه دروغ و پنهون کاری ای در کار نیست... از من کمک خواست... منم بهش گفتم باید جلسات تراپی بیاد تا بتونم دربارش نظر بدم... اولش قبول نکرد و حتی عصبانی شد... ولی بلاخره راضیش کردم
-خب... حالا توی جلسات تراپی از چی حرف میزدین؟ تونستین ارتباط بگیرین؟
جی وو: راستش... حرف زدن باهاش خیلی سخته چون با من راحت نبود... و اینکه خیلی باهوشه... خوب میدونست مسیر حرفام به چه سمتی پیش میره... و حرف آخرو اول میزد!...
خندید... زیر چشمی به جی وو نگاهی انداخت و سعی کرد خندشو قطع کنه...
اون دلیل خندشو فهمید...
جی وو: از سر ذوق خندیدی
-ببخشید نتونستم جلوی خودمو بگیرم
جی وو: چرا بگیری؟... باهوش بودنش خیلی برات جذابه... نه؟
سرشو پایین انداخت و با کمی خجالت جواب داد:
-اوهوم
جی وو: پس برو پیش کسیکه دوسش داری زندگی کن... دیگه ازش دور نباش... من بخاطر اینکه میدونستم چقد عاشقشی با جونگکوک کدورتمو کنار گذاشتم تا شما رو بهم نزدیک کنم... دیگه تردید نکن...
دست جی وو رو گرفت و از روی محبت فشارش داد...
-خیلی دوست خوبی هستی... خوشحالم بابت داشتنت
جی وو: منم دوست دارم عزیزم...
حالا...
تردید نکن و بهش زنگ بزن
-همین الان؟ چرا انقد عجله؟
جی وو: این دنیا فرصتاش کمه... شاید فک کنی یک دقیقه یا یک ساعت با هم تفاوتی ندارن... ولی تفاوتشو فقط کسی میفهمه که دیر رسیده!
کسی که بخاطر یک دقیقه دیر رسیدن عشقشو از دست داده...
بدون هیچ حرف دیگه ای باهاش تماس گرفت...
جونگکوک: الو؟
-سلام
جونگکوک: سلام عزیزم... خوبی؟
-خوبم... کجایی؟
جونگکوک: شرکت
-وقت داری ببینمت؟
جونگکوک: معلومه که برای تو دارم
-پس من میام شرکت
جونگکوک: باشه... منتظرم
***********
قبل از اینکه جونگکوک از مطب خارج بشه دنبالش دوید که مانعش بشه...
-جونگکوک!...
ایستاد و دستگیره ی در رو رها کرد
-بله؟
-نرو... بیا باید حرف بزنیم... کمکت میکنم
-چی نظرتو عوض کرد؟
-بایول دوست داره...همین که اون میخوادت دلیل محکمیه...
پذیرفت که صحبت کنن بلکه به نتیجه برسن...
-گوش کن جونگکوک... تو به جلسات تراپی بیا... ولی از گذشتت زیاد سوال نمیپرسم... میدونم که تو درونگرایی و دوس نداری زیاد از خودت بگی... پس با در نظر گرفتن این نکته تراپی رو شروع میکنیم... قبول میکنی؟
-بخاطر بایول... باشه...
بازگشت به زمان حال:
با بایول تماس گرفت و باهاش قرار گذاشت... و به محل دیدارشون رفت...
کافه ی کوچیکی که توی مسیر دبیرستانشون بود رو انتخاب کرده بود... گهگاهی که بایول با رانندش به خونه نمیرفت به این کافه میومدن و خاطراتی رو ثبت میکردن...
وقتی روی صندلیش نشست اطرافشو نگاه کرد و لبخندی زد...
-تغییر زیادی نکرده اینجا
جی وو: همینطوره
-چه خوب که منو آوردی اینجا و خاطراتمونو زنده کردی
جی وو: دیروز که از جلوش رد شدم فک کردم خوبه که اینجا قرار بزاریم
-آره . خب... پشت تلفن گفتی باید یه چیزی بهم بگی
جی وو: درسته...
تبسمی کرد و دستای بایول رو توی دستش گرفت...
جی وو: یه خبری برات دارم که مطمئنا خوشحالت میکنه
-جدی؟ خب زودتر بگو
جی وو: درباره ی جونگکوکه...
دیگه برای همه ثابت شد که تو خیلی دوسش داری و نتونستی فراموشش کنی
-از این مقدمه میخوای به چی برسی؟
جی وو: قبل گفتن اصل مطلب میخوام یه سوالی بپرسم... چرا با وجود اینکه دوسش داری برنمیگردی پیشش؟
-چون... هنوز میترسم... نگرانم از اینکه وقتی برگردم پیشش بازم مثل قبل بشه... الان خوبه... خیلی خوبه... ولی نمیدونم همینطوری میمونه یا نه!...
همزمان با حرف زدن سفارشاشونو دادن...
جی وو: من میخوام بهت اطمینان بدم که جونگکوک واقعا عاشقت شده... میتونی بهش اعتماد کنی و نترسی...
به حالت تعجب ابروهاشو بالا انداخت...
-تو؟ جونگکوک؟... تا جاییکه یادمه آخرین دفعه به دادگاه کشیده بودین و من واسطه شدم که قضیه تموم شد... از حرف زدن باهم فراری هستین حالا پیش من از ضمانت کردن جونگکوک حرف میزنی؟
جی وو: خب...
در همین سفارششونو آوردن...
قهوه و کروسانت برای بایول... و اسموتی برای جی وو...
جی وو: خب یه چیزی هست که تو نمیدونی
-چی؟
جی وو: از یک ماه پیش... جونگکوک جلسات تراپی میاد
-امروز خیلی منو شوکه کردی دختر!... چطوری قبول کرده چنین چیزیو؟
جی وو: خودش میگفت... بخاطر توئه!
-اون درونگراس... از اینکه کسی به احساسات و عواطفش که همیشه قایمشون میکنه پی ببره خوشش نمیاد... فقط آدمای انگشت شماری میتونن تا این حد بهش نزدیک بشن... اولین نفر مادرشه... بعد ایل دونگ... و مدتیه منم جزو این آدما شدم... چون قبل از طلاقمون نبودم! ... حتی با پدرشم نمیتونه راحت باشه
جی وو: پس میگی حالا دیگه درون خودشو برات رو کرده... درسته؟
-آره
جی وو: پس راست میگفت...
گفت که میخواد تو رو مطمئن کنه که دیگه دروغ و پنهون کاری ای در کار نیست... از من کمک خواست... منم بهش گفتم باید جلسات تراپی بیاد تا بتونم دربارش نظر بدم... اولش قبول نکرد و حتی عصبانی شد... ولی بلاخره راضیش کردم
-خب... حالا توی جلسات تراپی از چی حرف میزدین؟ تونستین ارتباط بگیرین؟
جی وو: راستش... حرف زدن باهاش خیلی سخته چون با من راحت نبود... و اینکه خیلی باهوشه... خوب میدونست مسیر حرفام به چه سمتی پیش میره... و حرف آخرو اول میزد!...
خندید... زیر چشمی به جی وو نگاهی انداخت و سعی کرد خندشو قطع کنه...
اون دلیل خندشو فهمید...
جی وو: از سر ذوق خندیدی
-ببخشید نتونستم جلوی خودمو بگیرم
جی وو: چرا بگیری؟... باهوش بودنش خیلی برات جذابه... نه؟
سرشو پایین انداخت و با کمی خجالت جواب داد:
-اوهوم
جی وو: پس برو پیش کسیکه دوسش داری زندگی کن... دیگه ازش دور نباش... من بخاطر اینکه میدونستم چقد عاشقشی با جونگکوک کدورتمو کنار گذاشتم تا شما رو بهم نزدیک کنم... دیگه تردید نکن...
دست جی وو رو گرفت و از روی محبت فشارش داد...
-خیلی دوست خوبی هستی... خوشحالم بابت داشتنت
جی وو: منم دوست دارم عزیزم...
حالا...
تردید نکن و بهش زنگ بزن
-همین الان؟ چرا انقد عجله؟
جی وو: این دنیا فرصتاش کمه... شاید فک کنی یک دقیقه یا یک ساعت با هم تفاوتی ندارن... ولی تفاوتشو فقط کسی میفهمه که دیر رسیده!
کسی که بخاطر یک دقیقه دیر رسیدن عشقشو از دست داده...
بدون هیچ حرف دیگه ای باهاش تماس گرفت...
جونگکوک: الو؟
-سلام
جونگکوک: سلام عزیزم... خوبی؟
-خوبم... کجایی؟
جونگکوک: شرکت
-وقت داری ببینمت؟
جونگکوک: معلومه که برای تو دارم
-پس من میام شرکت
جونگکوک: باشه... منتظرم
***********
۱۶.۳k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.