▸┄┅┄┄┅┄ ᯽🔥⃟❤️᯽┄┅┄┄┅┄◂
▸┄┅┄┄┅┄ ᯽🔥⃟❤️᯽┄┅┄┄┅┄◂
#𝐩𝐚𝐫𝐭_7
#اسیر_دزد_دریایی
قبل از اینکه کسی بخواد متوجه این نگاه ها بشه و بخوان منو توبیخ کنن نگاهم رو دزدیدم و خودم رو با پیش غذام سرگرم کردم..!
اما سنگینی نگاهش رو حس میکردم..
کم کم پدر و بقیه شروع به صحبت راجب تجارت کردن..
این بحث ها همیشه برام جذاب بود..
حواسم از متین پرت شد و دوباره مجذوب صحبت های مردونه شدم..
کاش میشد یه روز منم تو این بحث های جدی شرکت کنم ..!
انقدر جذب شده بودم که نفهمیدم مامان صدام میکنه..
با عصبانیت بازومو گرفت و خم شد تو گوشم گفت :
- خوابی دیانا ... سینه هات رو بپوشون ...
با ترس دست بردم سمت سینه ها و نگاه کردم..
بند اول یقم باز شده بود..
جز یکم از بالای خط سینم چیز زیادی معلوم نبود..
اما مامان با عصبانیت گفت :
- هزار بار بهت گفتم بند های لباستو محکم ببند ، از نگاه خیره متین به سینه هات متوجه شدم بندش باز شده..
نگاه خیره متین به سینه هام !!
ریز خندیدم و گفتم :
- نکنه از نگاه ایشون بند لباسم باز شد..!
مامان با افسوس سر تکون داد..
- دیانا طوری رفتار نکن که پشت سرت حرف بزنن...امیر به من گفت عصر لخت تو رودخونه شنا کردی..!
اوه ...امیر نامرد..قبل اینکه چیزی بگم مامان گفت :
- امیدوارم تو رو برای پسرشون خواستگاری کنن..چون اینبار هر چقدر تلاش کنی دیگه بهت اجازه رد کردن نمیدم..!
چشم چرخوندم و گفتم :
- مامان دلت میاد منو شوهر بدی؟!
- اوه دیانا منو از خدامه..از خدام..!
▸┄┅┄┄┅┄ ᯽🔥⃟❤️᯽┄┅┄┄┅┄◂
𝐉𝐨𝐢𝐧◞『https://wisgoon.com/ardiya.darkmon 』"🌿📚"
#𝐩𝐚𝐫𝐭_7
#اسیر_دزد_دریایی
قبل از اینکه کسی بخواد متوجه این نگاه ها بشه و بخوان منو توبیخ کنن نگاهم رو دزدیدم و خودم رو با پیش غذام سرگرم کردم..!
اما سنگینی نگاهش رو حس میکردم..
کم کم پدر و بقیه شروع به صحبت راجب تجارت کردن..
این بحث ها همیشه برام جذاب بود..
حواسم از متین پرت شد و دوباره مجذوب صحبت های مردونه شدم..
کاش میشد یه روز منم تو این بحث های جدی شرکت کنم ..!
انقدر جذب شده بودم که نفهمیدم مامان صدام میکنه..
با عصبانیت بازومو گرفت و خم شد تو گوشم گفت :
- خوابی دیانا ... سینه هات رو بپوشون ...
با ترس دست بردم سمت سینه ها و نگاه کردم..
بند اول یقم باز شده بود..
جز یکم از بالای خط سینم چیز زیادی معلوم نبود..
اما مامان با عصبانیت گفت :
- هزار بار بهت گفتم بند های لباستو محکم ببند ، از نگاه خیره متین به سینه هات متوجه شدم بندش باز شده..
نگاه خیره متین به سینه هام !!
ریز خندیدم و گفتم :
- نکنه از نگاه ایشون بند لباسم باز شد..!
مامان با افسوس سر تکون داد..
- دیانا طوری رفتار نکن که پشت سرت حرف بزنن...امیر به من گفت عصر لخت تو رودخونه شنا کردی..!
اوه ...امیر نامرد..قبل اینکه چیزی بگم مامان گفت :
- امیدوارم تو رو برای پسرشون خواستگاری کنن..چون اینبار هر چقدر تلاش کنی دیگه بهت اجازه رد کردن نمیدم..!
چشم چرخوندم و گفتم :
- مامان دلت میاد منو شوهر بدی؟!
- اوه دیانا منو از خدامه..از خدام..!
▸┄┅┄┄┅┄ ᯽🔥⃟❤️᯽┄┅┄┄┅┄◂
𝐉𝐨𝐢𝐧◞『https://wisgoon.com/ardiya.darkmon 』"🌿📚"
۸.۰k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.