زمان یخ زده
part ²⁴
چند روزی گذشته بود....
و مراسم ازدواج یانگهی با ولیعهد سوکجین داشت آماده میشد...
اما اینجا....یکی دلش راضی نبود!
یانگهی تهیونگ رو دوست داشت و تهیونگ هم یانگهی رو!
اما شاید....سرنوشت اینطور نمیخواست!
روز ازدواج:
جین: واوو..امروز خیلی زیبا شدم..عروسم کجاست؟
فیلیکس: بانو یانگهی تو اقامتگاهشون هستند و دارن آماده میشن
جین: خوبه.میخوام ببینمش.
جین رفت در اقامتگاه بانو کیمیانگهی
خدمتکار اعلام ورودشون رو گفت و جین وارد شد:
جین: حال ملکهی قشنگم چطوره؟
یانگهی: خوبم.
جین: انگار...ناراحتی...چیزی شده؟
یانگهی: نه. من خوبم. چرا باید ناراحت باشم؟
جین: آها. پس خوبه. تا دقایقی دیگه باید توی مراسم حاضر بشیم
یانگهی: اوهوم
جین: خوشحال نیستی؟
یانگهی: چرا. عالیم
لبخند بی روحی برای اینکه جین از حال دلش چیزی نفهمه زد
جین: پس زودتر آماده شو تا بریم بیرون، بانوی قلبم
یانگهی: چشم
جین از اتاق یانگهی خارج شد و رفت
و یانگهی موند و....قلب شکسته ای که نمیتونست کاری بکنه
آرزوی مرگ میکرد
چرا باید از کسی جدا میموند که سال های سال باهاش بود و خیلی زیاد عاشقش میبود؟
ویو شوگا:
شوگا: بله جناب کیم. کارم داشتید؟
جائه: آره.میخواستم یه چیز خیلی مهمی رو بهت بگم!
شوگا: چی؟
جائه: حتما شینوو...راجب خواهرت که توی پایتخت هست بهت گفته....
شوگا: خوب....آره....
جائه: پس خوب گوش کن! خواهر تو....همون یانگهی هست! بعد از اینکه پدر و مادرت توسط هونگجون پسر امپراطور مینهو کشته شدند...پدرت گفت که از خواهرت مراقبت کنم!
و تو قرار بود....یه روزی بیای پایتخت تا....جایگاه پدرت رو پس بگیری و.....به همه بگی کی پدرت رو کشت!
امروز بهترین فرصته! نباید بزاری که یانگهی....ازدواج کنه....فهمیدی مین یونگی؟
از استرس....نمیدونستم چیکار کنم!
یه حس عجیبی داشتم....حسی که توی کل عمرم هیچوقت تجربش نکرده بودم!
حس میکنم خیلی مزخرف دارم ادامش میدم......
#فیک
#فیک_بی_تی_اس
#فیکشن
#سناریو
#سناریو_بی_تی_اس
#وانشات
#تکپارتی
#سناریوفیک
#سناریو_تصویری
#تابع_قوانین_ویسگون
چند روزی گذشته بود....
و مراسم ازدواج یانگهی با ولیعهد سوکجین داشت آماده میشد...
اما اینجا....یکی دلش راضی نبود!
یانگهی تهیونگ رو دوست داشت و تهیونگ هم یانگهی رو!
اما شاید....سرنوشت اینطور نمیخواست!
روز ازدواج:
جین: واوو..امروز خیلی زیبا شدم..عروسم کجاست؟
فیلیکس: بانو یانگهی تو اقامتگاهشون هستند و دارن آماده میشن
جین: خوبه.میخوام ببینمش.
جین رفت در اقامتگاه بانو کیمیانگهی
خدمتکار اعلام ورودشون رو گفت و جین وارد شد:
جین: حال ملکهی قشنگم چطوره؟
یانگهی: خوبم.
جین: انگار...ناراحتی...چیزی شده؟
یانگهی: نه. من خوبم. چرا باید ناراحت باشم؟
جین: آها. پس خوبه. تا دقایقی دیگه باید توی مراسم حاضر بشیم
یانگهی: اوهوم
جین: خوشحال نیستی؟
یانگهی: چرا. عالیم
لبخند بی روحی برای اینکه جین از حال دلش چیزی نفهمه زد
جین: پس زودتر آماده شو تا بریم بیرون، بانوی قلبم
یانگهی: چشم
جین از اتاق یانگهی خارج شد و رفت
و یانگهی موند و....قلب شکسته ای که نمیتونست کاری بکنه
آرزوی مرگ میکرد
چرا باید از کسی جدا میموند که سال های سال باهاش بود و خیلی زیاد عاشقش میبود؟
ویو شوگا:
شوگا: بله جناب کیم. کارم داشتید؟
جائه: آره.میخواستم یه چیز خیلی مهمی رو بهت بگم!
شوگا: چی؟
جائه: حتما شینوو...راجب خواهرت که توی پایتخت هست بهت گفته....
شوگا: خوب....آره....
جائه: پس خوب گوش کن! خواهر تو....همون یانگهی هست! بعد از اینکه پدر و مادرت توسط هونگجون پسر امپراطور مینهو کشته شدند...پدرت گفت که از خواهرت مراقبت کنم!
و تو قرار بود....یه روزی بیای پایتخت تا....جایگاه پدرت رو پس بگیری و.....به همه بگی کی پدرت رو کشت!
امروز بهترین فرصته! نباید بزاری که یانگهی....ازدواج کنه....فهمیدی مین یونگی؟
از استرس....نمیدونستم چیکار کنم!
یه حس عجیبی داشتم....حسی که توی کل عمرم هیچوقت تجربش نکرده بودم!
حس میکنم خیلی مزخرف دارم ادامش میدم......
#فیک
#فیک_بی_تی_اس
#فیکشن
#سناریو
#سناریو_بی_تی_اس
#وانشات
#تکپارتی
#سناریوفیک
#سناریو_تصویری
#تابع_قوانین_ویسگون
۲.۴k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.