شاهزاده اهریمن پارت 50
#شاهزاده_اهریمن_پارت_50
💥عکس آرمیا و شاهزادمون ک خودشو زده جای ویهان😂 تو اسلاید براتون گذاشتم😍
از مدرسه زدم بیرون دیدم ب ماشین تیکه زده، رفتم سمتش ک در ماشینو باز کرد، سوالی نگاش کردم ک ب حرف اومد.
ویهان: اینجا نمیشه حرف زد یعنی اینقدر خسته هستم ک دیگه انرژی واسم نمونده بهتره بریم ی جای دیگه هم نهارمون میخوریم هم صحبت میکنیم.
+: ولی من نمیتونم بیام پدربزرگم خبر نداره دیر برم نگرانم میشه.
×: بهش زنگ بزن.
+: گوشیم خونه است.
گوشیش دراورد سمتم گرفت
×: بیا با این زنگ بزن.
+: ممنون..
+: اینجا کجاست؟؟
×: خونه ام.
+: ولی مگه خونت جای دیگه نبود.
×: اونجا مال من نبود ولی اینجا مال خودمه.
حتما گرسنه ای بریم نهار..
+: عام باشه.
دنبالش تا آشپزخونه رفتم میزو ک دیدم آب از لبو لوچم سرازیر شد
+: امم ویهان میگم ک مهمون دارید؟
×: مهمون؟ نه چطور مگه.
+: پس اینهمه غذا برا کیه؟
خندید
×: الان برا این میگی؟ خب این فقط برا ماع.
+: شوخیت گرفته؟ مگه گاویم ک اینقدر بخوریم
×: حالا تو بیا بخور برا بقیش ی کاری میکنیم.
نشستم پشت میز
+: بسمالله رحمان رحیم اینا چیه.
با صدای ناله وار ویهان شوک زده نگاش کردم.
سرشو گرفته بود بین دستاش جوری تند نفس میکشید ک صدای نفساشو واضح میشنیدم.
+: ویهان؟ ویهان تو حالت خوبه!!
بلند شدم برم سمتش همچین داد زد ک تو جام خشک شدم
×: وایســــــاسرجــــــات
خدایا چشاش چشاش کاملا سیاه بود ترس تمام وجودمو گرفته بود
همینجور آروم آروم نزدیکم میشد اینقدر ترسیده بودم ک حتی نميتونستم از جام تکون بخورم فقط چند قدم مونده بود بهم برسه ک ب خودم اومدم، صندلیو کشیدم پرت کردم سمتش دیگه واینسادم ببینم بهش خورده یا ن با آخرین توانم سمت در دویدم.
فقط ی راهرو خدایا کمکم کن خواهش میکنم کمکم کن وقتی رسیدم ب در درو ک باز کردم از چیزی ک میدیدم قلبم واستاد
+: وی ویها.. چ چطور چطور ممکنه تو تو اونجا بودی نه نیا جلو خواه خواهش..میکنم ویهان..
سرشو ک کج کرد حالت صورتش عوض شد انگار ی شخص دیگه بود اصلا ویهانی ک میشناختم نبود زیباییش نفسمو برد تنها چیزی ک منو میترسوند چشاش بود ک یک دست سیاه شده بودن از ترس داشتم سکته میکردم..
همین طور داشت نگام میکرد ک تو نیم صدم ثانیه گرفتتم
×: دلم نمیخواست تو همچین شرایطی از وجودم باخبر بشی و اولین بارت اینقدر بد باشه.
با شنیدن صداش پاهام سست شد رو دستش نیمه جون افتادم قشنگ ترین صدایی بود ک ب عمرم میشنیدم..
به دیدن حالم تو گلو خندید
×:کوچولوی من تقصیر خودته ک اون نیمه اهریمنیم رو فعال کردی تو هنوز برای رو ب رو شدن با من خیلی ضعیفی حتی صدام تورو ب حالت اغما میبره..
تو ی حرکت بغلم کرد درعرض ی پلک زدن رو تخت بودم
ن میتونستم تکون بخورم ن حرف بزنم هر لحظه فکر میکردم قراره بیهوش بشم..
سرشو اورد جلو درحد ی بند انگشت صورتمون فاصله داشت..
×: وقت خوابه گربه کوچولو..
قبل از اینکه پلکام بیوفته روهم گرمی لباشو رو لبم حس کردم و بعد سیاهی بود ک اطرافمو گرفت...
💥عکس آرمیا و شاهزادمون ک خودشو زده جای ویهان😂 تو اسلاید براتون گذاشتم😍
از مدرسه زدم بیرون دیدم ب ماشین تیکه زده، رفتم سمتش ک در ماشینو باز کرد، سوالی نگاش کردم ک ب حرف اومد.
ویهان: اینجا نمیشه حرف زد یعنی اینقدر خسته هستم ک دیگه انرژی واسم نمونده بهتره بریم ی جای دیگه هم نهارمون میخوریم هم صحبت میکنیم.
+: ولی من نمیتونم بیام پدربزرگم خبر نداره دیر برم نگرانم میشه.
×: بهش زنگ بزن.
+: گوشیم خونه است.
گوشیش دراورد سمتم گرفت
×: بیا با این زنگ بزن.
+: ممنون..
+: اینجا کجاست؟؟
×: خونه ام.
+: ولی مگه خونت جای دیگه نبود.
×: اونجا مال من نبود ولی اینجا مال خودمه.
حتما گرسنه ای بریم نهار..
+: عام باشه.
دنبالش تا آشپزخونه رفتم میزو ک دیدم آب از لبو لوچم سرازیر شد
+: امم ویهان میگم ک مهمون دارید؟
×: مهمون؟ نه چطور مگه.
+: پس اینهمه غذا برا کیه؟
خندید
×: الان برا این میگی؟ خب این فقط برا ماع.
+: شوخیت گرفته؟ مگه گاویم ک اینقدر بخوریم
×: حالا تو بیا بخور برا بقیش ی کاری میکنیم.
نشستم پشت میز
+: بسمالله رحمان رحیم اینا چیه.
با صدای ناله وار ویهان شوک زده نگاش کردم.
سرشو گرفته بود بین دستاش جوری تند نفس میکشید ک صدای نفساشو واضح میشنیدم.
+: ویهان؟ ویهان تو حالت خوبه!!
بلند شدم برم سمتش همچین داد زد ک تو جام خشک شدم
×: وایســــــاسرجــــــات
خدایا چشاش چشاش کاملا سیاه بود ترس تمام وجودمو گرفته بود
همینجور آروم آروم نزدیکم میشد اینقدر ترسیده بودم ک حتی نميتونستم از جام تکون بخورم فقط چند قدم مونده بود بهم برسه ک ب خودم اومدم، صندلیو کشیدم پرت کردم سمتش دیگه واینسادم ببینم بهش خورده یا ن با آخرین توانم سمت در دویدم.
فقط ی راهرو خدایا کمکم کن خواهش میکنم کمکم کن وقتی رسیدم ب در درو ک باز کردم از چیزی ک میدیدم قلبم واستاد
+: وی ویها.. چ چطور چطور ممکنه تو تو اونجا بودی نه نیا جلو خواه خواهش..میکنم ویهان..
سرشو ک کج کرد حالت صورتش عوض شد انگار ی شخص دیگه بود اصلا ویهانی ک میشناختم نبود زیباییش نفسمو برد تنها چیزی ک منو میترسوند چشاش بود ک یک دست سیاه شده بودن از ترس داشتم سکته میکردم..
همین طور داشت نگام میکرد ک تو نیم صدم ثانیه گرفتتم
×: دلم نمیخواست تو همچین شرایطی از وجودم باخبر بشی و اولین بارت اینقدر بد باشه.
با شنیدن صداش پاهام سست شد رو دستش نیمه جون افتادم قشنگ ترین صدایی بود ک ب عمرم میشنیدم..
به دیدن حالم تو گلو خندید
×:کوچولوی من تقصیر خودته ک اون نیمه اهریمنیم رو فعال کردی تو هنوز برای رو ب رو شدن با من خیلی ضعیفی حتی صدام تورو ب حالت اغما میبره..
تو ی حرکت بغلم کرد درعرض ی پلک زدن رو تخت بودم
ن میتونستم تکون بخورم ن حرف بزنم هر لحظه فکر میکردم قراره بیهوش بشم..
سرشو اورد جلو درحد ی بند انگشت صورتمون فاصله داشت..
×: وقت خوابه گربه کوچولو..
قبل از اینکه پلکام بیوفته روهم گرمی لباشو رو لبم حس کردم و بعد سیاهی بود ک اطرافمو گرفت...
۵.۸k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.